مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

۳۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

به قول استاد بزرگمان استاد پناهیان : یکی از راه‌هایی که عاشق خدا شوید این است که آرزو کنید که ای کاش محبت خدا در دلم بود، و از خودت ناراحت شوی و خودت را توبیخ کنی که چرا من عاشق خدا نیستم. به خودت نهیب بزنی که بایست قلب من حرم خدا باشد و غیرخدا را در آن راه ندهم. ساکن نکنم. امام کاظم علیه السلام میفرمایند : اینکه خودت را مذمت کنی از چهل سال عبادت بالاتر است. ذمک لنفسک أفضل من عبادتک أربعین سنة

پس اگر کسی به جایی نرسید بداند که برای توبیخ نفسش وقت کم گذاشته. 

یه روز یه نفر به یه عالمی گفته بود یه نصیحت به من بکن، عالم ازش پرسید شغلت چیه؟ گفت نجار  عالم پرسید آیا تا بحال برای دلت در ساختی؟ میگن نجار از عمق حرف عالم بیهوش شد 

ان شاءالله ما هم بتونیم برای دلمون که حرم خداست و خدا صاحبشه، نگهبان بذاریم تا غیرخدا توش وارد نشن. 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

هرهفته یکشنبه ها  که میخوام برم اصفهان برای کلاسم صبح را باتاکسی میرم از آژانس تاکسی میگیرم بخاطر اینکه 8صبح سرکباس باشیم، و دیرم نشه باتاکسی میرم. امروز صبح هم طبق معمول کاراما کردم و زنگ زدم به آژانس ولی کسی تلفن آژانس راجواب نداد دوبار تماس گرفتم کسی جواب نداد، گفتم وای حالا چیکار کنم؟ اومدم به پسرم گفتم برام اسنپ بگیر بنده خدا از خواب بیدارشد ولی هیچ ماشینی در محدوده ما نبود بجز یک ماشین که هیچ حرکتی روی نقشه نداشت. خلاصه از آنجایی که منم دیرم شده بود همش این پا و اون پا میکردم یه لحظه به فکرم رسید که دوباره تماس بگیرم تا تماس گرفتم گفتند ماشین تازه رسیده الان میان، اومدن و سوارشدن و رفتم تا ظهر که میخواستم برگردم یه مسافت کوتاهی که اومدم به فکرم رسید که ای وای کارت اتوبوس را خونه جاگذاشتم و دوروز قبلش که می‌خواستیم بریم روستا سر مزار برادرم وسایل کیفم را گذاشتم دم کمدم و چون داخل کمد گذاشتم و روی میز نبود از ذهنم دور شد و به خیالم که هنوز توی کیفم، خلاصه گفتم فوقش اتوبوس را پول میدم ولی مترو را چیکار کنم لازمه که حتما کارت بزنم مسافتی که رفته بودم را دوباره برگشتم تا ازدوستان که هنوز در کلاس بودن خواهش کنم برام اسنپ بگیرند و خداراشکر که هنوز یه نفر مونده بود و من به دوست خوبم گفتم و برام زحمت کشیدن و اسنپ گرفتند و ایستادند تا ماشین اومد و بعد خودشون رفتند و واقعا از لطف ایشون سپاسگزارم که محبت کردن و بخاطر من معطل شدند 

خدایا شکرت بخاطر همه ی نعمتهات و بخاطر دوستان خوبی که سرراهم قرارشون میدی... بازم خدایا شکرت و ممنونم ازت که اینقدر هوامو داری  

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

غیبت نکن

به نام خدا 

سلام 

مدتها بود باخودم عهد کرده بودم که دیگه غیبت نکنم و چون یه مدتی تمرین و تکرار داشتم موفق شده بودم که غیبت نکنم تااینکه دیروز از سر ناراحتی و بغضی که داشتم چند بار غیبت یک نفر را کردم، ظهر که شد بین دونمازم پیش خدا عذرخواهی کردم و گفتم خدایا طاقتم کم شده چیکار کنم؟ یا صبرو تحملم را ببر بالا جوری که اگه دوباره تو اون جمع قرار گرفتم و  رنگ به رنگش را دیدم نخوام اهمیت بدم که منجر به غیبت کردنش بشه یا اینکه تو یه کاری بکن یه جوری یه هاله ای روی چشم من بکش که من طرف رو نبینم، اصلا نمیخوام ببینمش یه کاری کن که چشمم اونو نبینه 

طرفای عصر که شد احساس کردم چشم راستم درد میکنه، بعد رفته رفته سوزش گرفت و آب ازش میومد، و بعد احساس کردم گوشه ی سمت راست چشم راستم انگار یه هاله ای کشیده شده باشه تیره و تاره و درست نمیتونم ببینم، درد چشمم بدتر شد توی آئینه که نگاه میکردم چشمم قرمز شده بود و دیدم قی کرده، تعجب کردم، عملا هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم، نه کتاب بخونم نه مطالبم بنویسم، خلاصه دو دستم را مقابل صورتم گرفتم و چند دقیقه ای آرامش گرفتم پیش خودم گفتم چرا چشمم اینطوری شد تو این همه کاری که دارم؟ بعد یدفه یادم افتاد که خودم ظهر سر نماز اینطوری از خدا خواستم و خدا هم خواست بهم نشون بده که تو کار من دخالت نکن... و امشب یه صحبت دیگه از دو عزیز شنیدم که پیش خودم گفتم بله، خدا دیشب میخواست اینو بهم ثابت کنه که اگه هر کس هرجوری هست خودم میدونم چجوری حسابرسی کنم نیاز نیست تو غیبتش رو بکنی، همون دیشب تا این موضوع تقاضای خودم از خدا به ذهنم رسید بالفور پیش خودم گفتم از این سلامتی که خدا به من داده من چجوری به خودم اجازه دادم که بخدا اینجوری بگم و یه همچین تقاضایی از خدا بخوام و فورا از خدا عذرخواهی کردم و استغفار کردم و بخدا گفتم تو منو ببخش من نادونی کردم از من بگذر من اشتباه کردم و خداراشکر که زود متوجهم کردی که دارم راهو اشتباه میرم. تا اینو گفتم و عذرخواهی کردم، بطرز عجیبی نیم ساعت بعدش هیچ آثاری از درد و سوزش چشمم نبود حتی وقتی تو آئینه نگاه کردم قرمزی و قی در چشمم نبود هاله گوشه ی چشمم هم محو شد و دیگه شفاف و خوب می دیدم.  بااین اتفاق مو به تنم سیخ شد و گفتم خدایا تو خیییلی بزرگی من حقیرنمیتونم وصفت کنم و بعضی وقتا نادون میشم و خداراشکر که تو هستی که مراقبمونه باشی و حواست بهمون باشه.  خداراشکر... 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

یک اتفاق و یک درس

به نام خدا 

سلام 

امروز یک اتفاقی افتاد که من بعداز مدتهای طولانی از بس جگرم سوخته بود زبان به غیبت باز کردم، شاید یک دلیلش برای این بود که خیلی از مسائل را خبر نداشتم. و تازه امروز بعد از گذشت 6 سال تازه متوجه موضوع شدم و از کنار اون موضوع دو تا نکته ی دیگه برام روشن شد که واقعا برام تکان دهنده بودند  و از طرفی دلیل این کار را نمی‌دانستم درواقع می‌دانستم ولی برام قابل هضم نبود، و بشدت برای شخص سوم که در بینمان نبود ناراحت شدم و بخاطر کارها و اقداماتی که انجام داده تا به الان بهش حق دادم... 

 درسی که ازاین اتفاق گرفتم این بود که ما هممون صبر و تحملم ن خیلی کمه و بعضی وقتا از یه موضوعی که تازگی هم نداره برامون اینقدر ناراحت و عصبی میشیم که لبریز میشیم و دیگه فکرمون به این قد نمیده که خدا خودش که اون بالاس خودش از همه چی خبر داره چه من بگم چه نگم چه حرص بخورم چه نخورم خدا خودشجای حق نشسته و جواب و خودش از روی آگاهی قضاوت میکنه پس ماهم بسپاریم دست بزرگترین و آگاهترین قاضی دنیا تا خودش قضاوت کند. و اصلا نیازی به غیبت کردن ماهم نیست...

خلاصه بعدش که به  نماز ایستادم بخاطر غیبتهایی که تو موضوع اول بعد از مدتها از زبان خارج شده بود استغفار کردم و از خدا طلب بخشش کردم 

ان شاءالله که خداوند به لطف و بزرگواری خودش من را ببخشد و مورد عفو و رحمت خودش قرارم بده 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

تولد برادرم مجتبی

به نام خدا 

سلام 

31 شهریور تولد برادر خدابیامرزم مجتبی است اما دیروز مامانم گفت بیا تا بریم براش کیک سفارش بدیم و پنجشنبه که میریم سر مزارش براش ببریم داداش خدابیامرزم اون سالها وقتی براش تولد می‌گرفتیم خودشو مثل بچه ها لوس می‌کرد و کلا بوقی سرش میذاشت و مسخره بازی درمی آورد بهش می‌گفتیم آجی تو کی میخوای بزرگ بشی، می‌گفت بااین تولدهای هرساله که البته توجهی به بالارفتن سن نمیکنم، هیچوقت... 

ماهم بهش می خندیدیم و کلی خوش می‌گذشت. اما حالا دیگه نیستش رفت پیش خدا و مارا با کوله باری از خاطرات تنها گذاشت... خیلی دلم براش تنگ شده هربار که یادم به یکسری کارا و حرفا میوفته جیگرم کباب میشه. اون دیگه برنمیگرده اما داغش به دل ما موندگار که خییلی سخته... خیلی. 

میگن خدا وقتی انسان را خلق میکنه زمان مرگش را هم ازهمون ابتدا معلوم میکنه که بهش میگن اجل موسما و اون زمانش دیگه غیر قابل تغییر است چون خدا مشخص کرده ولی همه ی انسانها یه اجل معلق هم دارند که زمانش قابل تغییر است. و به اختیار انسان است. که این زمان مرگ جلو بیفته یا عقب؟ اونروز مجتبی تو شرایط بدی بود، در سخت ترین شرایط زندگی می‌کرد و دم نمیزد. حالا آیا بنظرتون مرگ برادر من با اجل موسما بوده یا اجل معلق؟.... 

خیییییلی ناراحتم خیییلی فقط از خداوند تبارک و تعالی میخوام که پشت و پناه پدرم باشد، از خدا میخوام که اگه اون شرایط آثار بدش هنوز ماندگار است، خدا با لطف و کرم خودش اون آثار بد را از گردن بابا رها کند، خدا تواناست و می‌تواند از راه بی گمانی در کاری تأثیر بد یا خوب بگذارد من از خدا میخوام که برای پدرم تأثیر خوب و مثبت بگذارد. 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

درد جگر سوز

به نام خدا 

سلام 

هییییچ دردی بدتر و جگرسوزتر از دیدن درد پدر نیست، پدری قوی و شاد و بشاش که با ورشکست کردن پسر بزرگش و مثل بچه ها گول خوردن از یک مشت آدم نابکار و که منتظرن آدمای ساده لوح و بدبختی مثل برادر من به تو شون بیوفته و کلاه را تا بیخ گردنشون بکنند سرشون... و با ازدست دادن خانه اش بخاطر بدهی های برادرم و اعتبار و آبرو و شخصیتش که آسیب دید، یه بار کمرش شکست بعد هم با از دست دادن برادر کوچیکم برای بار دوم کمرش شکست و بعدم به این بیماری مبتلا شد و الان یکسال و اندی است که دل د بااین بیماری دست و پنجه نرم می‌کند.  وقتی ضعیفی و بی‌حالی بابا را می بینم پشتم می لرزه و مو به تنم سیخ میشه هرچقدر هم میخوام اینجور وقتا بهش روحیه بدم نمیتونم زانگار زبونم قفل میشه و بغض گلومو میگیره، امشب وقتی داشت تعریف می‌کرد که صبح تو بیمارستان از شدت ضعف تمام بدنم می لرزید و دستام یخ کرده بود و پاهام از شدت لرزش نمیتونستم رو پا وایسم جیگرم میسوخت و از بغضی که داشتم هیچ نمیتونستم حرف بزنم فقط گفتم بابا خیییلی بدنت ضعیف شده باید الان تا میتونی خودتو تقویت کنی تا دوباره بدنت جون بگیره و قوی بشی...  می‌گفت آره، ولی اصلا به زور صحبت می‌کرد انگار اصلا حال حرف زدن هم نداشت. 

خدایا خداجونم از تو میخوام تورا قسمت میدم به سید الشهدا و باب الحوائج آقا أباالفضل العباس خودت یه رحمی بهمون بکن کمک کن به پدرم که هرچه زودتر هرچه زودتر حالش بهبود پیدا کنه... 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

ضعف و بی حالی بابا

به نام خدا 

سلام 

امروز عصر قرارشد مامان و بابا بیان خونمون تا مامان را ببرم برای خرید و یکسری کارهاش قرار بود ساعت 17 خونه ماباشن، منم داشتم میوه و چای آماده میکردم که وقتی میریم همه چی آماده باشه که شوهرم یا پسرم خودشون بیارن و پذیرایی کنند و خودشونم بخورن دیدم ساعت از پنج گذشت کمی نگران شدم، داشتم پیش خودم میگفتم که الان میرم زنگ میزنم ببینم کجان؟ که زنگ آیفون بصدا درآمد. مامان و بابا بودند. وقتی اومدن داخل بابا خیلی بی‌حال بنظر می‌رسید گفتم بابا حالت خوبه بهتری الحمدلله؟ گفت نه بابا خوب نیستم خیلی ضعف دارم و بیحالم گفتم بابا همش از عوارض شیمی درمانیه باید باهاش کنار بیای تا دورش طی بشه، گفت ایندفه خیلی بیحالم کرده اصلا حال نداشتم از خونه بیام بیرون اما گفتم انگار دلم برا کل کل با آقاناصر تنگ شده برم اونجا تا ی کم سرحال بشم گفتم خیلی کار خوبی کردی البته بابا شوخی می‌کرد چون یه وقتایی که بابا با شوهرم یه کا ی میخوان انجام بدن سر کارشناسی اون کار باهم کل میندازن دیگه اینو خودشون دست گرفتند خلاصه بابا و شوهرم رفتند روی پشت بام توی کارگاه شوهرم و من و مامان و دخترم رفتیم خرید و دنبال کارها خداراشکر وقتی برگشتیم بابا خیلی روحیه اش بهتر شده بود گفتم بابا خوبی گفت آره بخدا میام اینجا پیش آقاناصر حالم بهتر میشه و از کارایی که تو کارگاه انجام میده روحیه میگیرم آخه شوهرم داشت برای توی بالکن خونه بابا اینا یک ظرفشور درست می‌کرد و طریقه کارش برای بابا جالب بود و خداراشکر میکنم ازاین بابت که بابا با اومدن به خونه ی ما سرحال شد و روحیه گرفت  

خدایا ازت ممنونم و از تو میخوام که همیشه پشت و پناه پدر و مادرم باشی و به پدرم قدرت و توان بدی تا بتونه این بیماری و شرایطش را تحمل کنه تا حالش رو به بهبود بره و خوب بشه و بدنش دوباره قوی بشه 

ان شاءالله 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

غیبگو و پادشاه

​​​​​​به نام خدا 

سلام 

امروز داشتم مطالب کتابم را می نوشتم که دو آیه از قرآن به ذهنم رسید که در مورد کفران نعمت هست آیات 112 و 113 سوره نحل و برای ادامه و درک مطلب به مخاطب از داستان قوم سبأ استفاده کردم و برای نتیجه گیریش رجوع کردم به آیات 15_16 و 17 سوره سبأ و خداراشکر میکنم که برای نوشتن مطالب کتابم هرازگاهی باید از منابع قرآن استفاده کنم و این درحین کار خییییلی بهم روحیه و انرژی میدهد. بعداز اتمام نوشتن آن مطلب برای استراحت به کتاب استاد شهید مطهری رجوع کردم و کمی خوندم و برخوردم به داستان بسیار جالب و معروف غیبگو و پادشاه که که یک مردی علم غیبگویی و رمالی داشت و در دربار پادشاه کارمیکرد و حقوق خوبی هم می‌گرفت برای همین این علم را به پسرش آموخت تا بعداز پدر او در دربار خدمت کند. یک روز مرد پسرش را خدمت پادشاه برد تااورا به پادشاه معرفی کند، پادشاه برای اینکه پسر را امتحان کند، یک تخم مرغ توی دستش گذاشت و به پسر گفت اگر گفتی اینکه در دست من است چیست؟ پسر کمی فکر کردو هرچه حساب کرد چیزی نفهمید امابعد گفت چیزی است که وسطش زرد و اطرافش سفید است. بعد دوباره فکرکردم و گفت این سنگ آسیایی است که در وسطش هویج ریخته اند. پادشاه خیلی بدش آمد فورا پدر را صدا زد و اومد و بهش گفت این چه علمی است که به پسرت آموختی؟ گفت من علم را خوب آموختم ولی این عقل ندارد. حرف اول را از روی علم گفت ولی حرف دوم را از روی بی عقلی اش گفته. شعورش نرسیده که سنگ آسیا در دست انسان جا نمی‌گیرد. این را عقل آدم باید حکم کند، همه چیز را که من نباید آموزش بدم عقل آدم هم باید حکم کند.... متوجه شدم که واقعا مسئله درستیه که باید در بین افراد و جامعه اون شخصیت فکری و عقلانی رشد پیدا کند. و باید اینقدر قوه ی تجزیه و تحلیلشون بالا برود که هر مسئله ای که پیش می آید بتوانند راحت تجزیه و تحلیل کنند. توی خیلی از آموزش‌ها مهم اینه که قوه ی تجزیه و تحلیل متربی قوت بگیرد نه اینکه فقط معلومات را توی ذهنش جاساز کند. چون اگر فقط معلومات را توی ذهن فشرده کنند بدون هیچ قوه ی ادراکی و قوه ی تجزیه و تحلیل، ذهن راکد می ماند. 

موفق باشید 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

امروز دوباره رفتم سراغ نهج البلاغه و چند صفحه ای از کتاب را خوندم و چندتا نکته ی ناب یاد گرفتم. 

قال علی علیه السلام : و فیه ربیع القلب، و ینابیع العلم، و ما للقلب جلاء غیره = بهار دلها و چشمه های دانش در قرآن است و برای قلب و فکر جلایی جز قرآن نتوان یافت. در شرح و تفسیر این حدیث گفته بود 

1_ و فیه ربیع القلب :  دیدید درفصل بهار تمام گیاهان زنده و خندان، درختان باطراوت و جنگل ها و بیابانها سرسبز و خلاصه تمام طبیعت زنده و زیباو پرشکوه میشن؟ دقیقا هنگامیکه نسیم قرآن برقلبها می وزد بهار دلها شروع می‌شود. گلهای اخلاق و صفات زیبا شکوفه می‌کند. درختان پربار تواضع و صبر و استقامت به بار می نشیند. و یخهای وجود انسان که براثر گناه بوجود آمده کم کم آب می‌شود و آثار باقیمانده ی زمستان که بوی مرگ و نابودی می‌دهد، بتدریج ازبین می‌رود. 2_ و ینابیع العلم = ینابیع =چشمه، نه یک چشمه بلکه چشمه های فراوان علم و دانش در قرآن وجود دارد. و هرچقدر که با قرآن کارشود و درآن اندیشه و تدبر گردد مفاهیم تازه و مطالب جدیدی ازآن استخراج می‌شود. 3_ و ما للقلب جلاء غیره= هرگاه احساس کردی قلبت براثر گناه یا غفلت از خدا یا دور ماندن از حق، زنگار گرفته، قرآن را باز کن و آیاتش را تلاوت کن و در آن تدبر و تأمل کن تا قلبت را صیقل و جلا دهد. و نکته ی آخری که ازش یاد گرفتم این بود که می‌گفت تمام نیازهای بشر در قرآن وجود دارد. از نیازهای اجتماعی، فردی، اخلاقی و نظامی گرفته تا اقتصادی و برای همین اگر مرتب قرآن بخوانیم و باآن زندگی کنیم و بهش عمل کنیم، هرگز نیازمند نخواهیم بود. و اگر قرآن را رها کنیم، هرچقدر هم که امکانات کافی داشته باشیم، هرگز بی نیاز نخواهیم بود. و نه تنها کل قرآن انسان را بی نیاز می‌کند بلکه گاهی یک آیه قرآن برای تمام عمرانسان کافی است. و می‌تواند سرمشق خوب و مناسبی برای سراسر زندگی اوباشد. 

بعضی وقتا که به نهج‌البلاغه مراجعه میکنم واقعا ازش درس میگیرم، خط به خطش علم زندگی دارد و ما ازآن غافلیم حتی از قرآن و این واقعا جای تأسف دارد. خداوند ان شاء الله ما را به بزرگواری خودش ببخشد 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

سردرد شدید

به نام خدا 

سلام

از دیشب که سردرد گرفتم تا اومدیم خونه زود خوابیدم اما چه خوابی، خوابم نمی‌برد، نیمه شب احساس کردم سرگیجه دارم، یکی از قرصهای که دکتر برای سرگیجه ام داده خوردم و بعد از کلی که دخترم پیشانی ام را آرام آرام ماساژ داد خوابم برد امروز وقتی بیدار شدم بازهم سرم سنگین بود اما از شدت دردش کاسته شده بود، اما بازم نمیتونستم کارای نوشتن کتابم را انجام بدم، خلاصه شروع به نظافت خانه کردم‌ تا مشغول کار باشم و سرم سبک بشه تو حین نظافت خانه یه مطلب از عدم شکرگزاری به ذهنم رسید که بعداز اتمام کارهام اومدم و نوشتمش. بعدم غذا درست کردم و توهین فاصله زنگ تلفن بصدا درآمد، دخترم تلفن را جواب داد و گفت مامان عزیز است،. باشما کاردارد. یه کن با مامان صحبت کردم، مامانم سراغ کارهای میوه خوریشو از من می‌گرفت، می گفت نمیدونی بچه ها کاردها را کجا گذاشتند همون کاردها که تیز و خوب بودن، مامانم بنده خدا که ما اسباب و اثاثیشو چیدیم هراز گاهی که به یک اسبابی نیاز پیدا میکنه زنگ میزنه از ماها می پرسه که کجا گذاشتید... خلاصه بعداز تلفن مامان رفتم یه دوش آب گرم گرفتم و نمازم را خوندم و یه لحظه متوجه شدم که خداراشکر سرم سبک شده و دیگه درد نمیکنه 

خدایا ازت ممنونم 

  • سهیلا کاظمی