به نام خدا
سلام
امروز عصر قرارشد مامان و بابا بیان خونمون تا مامان را ببرم برای خرید و یکسری کارهاش قرار بود ساعت 17 خونه ماباشن، منم داشتم میوه و چای آماده میکردم که وقتی میریم همه چی آماده باشه که شوهرم یا پسرم خودشون بیارن و پذیرایی کنند و خودشونم بخورن دیدم ساعت از پنج گذشت کمی نگران شدم، داشتم پیش خودم میگفتم که الان میرم زنگ میزنم ببینم کجان؟ که زنگ آیفون بصدا درآمد. مامان و بابا بودند. وقتی اومدن داخل بابا خیلی بیحال بنظر میرسید گفتم بابا حالت خوبه بهتری الحمدلله؟ گفت نه بابا خوب نیستم خیلی ضعف دارم و بیحالم گفتم بابا همش از عوارض شیمی درمانیه باید باهاش کنار بیای تا دورش طی بشه، گفت ایندفه خیلی بیحالم کرده اصلا حال نداشتم از خونه بیام بیرون اما گفتم انگار دلم برا کل کل با آقاناصر تنگ شده برم اونجا تا ی کم سرحال بشم گفتم خیلی کار خوبی کردی البته بابا شوخی میکرد چون یه وقتایی که بابا با شوهرم یه کا ی میخوان انجام بدن سر کارشناسی اون کار باهم کل میندازن دیگه اینو خودشون دست گرفتند خلاصه بابا و شوهرم رفتند روی پشت بام توی کارگاه شوهرم و من و مامان و دخترم رفتیم خرید و دنبال کارها خداراشکر وقتی برگشتیم بابا خیلی روحیه اش بهتر شده بود گفتم بابا خوبی گفت آره بخدا میام اینجا پیش آقاناصر حالم بهتر میشه و از کارایی که تو کارگاه انجام میده روحیه میگیرم آخه شوهرم داشت برای توی بالکن خونه بابا اینا یک ظرفشور درست میکرد و طریقه کارش برای بابا جالب بود و خداراشکر میکنم ازاین بابت که بابا با اومدن به خونه ی ما سرحال شد و روحیه گرفت
خدایا ازت ممنونم و از تو میخوام که همیشه پشت و پناه پدر و مادرم باشی و به پدرم قدرت و توان بدی تا بتونه این بیماری و شرایطش را تحمل کنه تا حالش رو به بهبود بره و خوب بشه و بدنش دوباره قوی بشه
ان شاءالله
- ۹۹/۰۶/۲۶