به نام خدا
سلام
از دیشب که سردرد گرفتم تا اومدیم خونه زود خوابیدم اما چه خوابی، خوابم نمیبرد، نیمه شب احساس کردم سرگیجه دارم، یکی از قرصهای که دکتر برای سرگیجه ام داده خوردم و بعد از کلی که دخترم پیشانی ام را آرام آرام ماساژ داد خوابم برد امروز وقتی بیدار شدم بازهم سرم سنگین بود اما از شدت دردش کاسته شده بود، اما بازم نمیتونستم کارای نوشتن کتابم را انجام بدم، خلاصه شروع به نظافت خانه کردم تا مشغول کار باشم و سرم سبک بشه تو حین نظافت خانه یه مطلب از عدم شکرگزاری به ذهنم رسید که بعداز اتمام کارهام اومدم و نوشتمش. بعدم غذا درست کردم و توهین فاصله زنگ تلفن بصدا درآمد، دخترم تلفن را جواب داد و گفت مامان عزیز است،. باشما کاردارد. یه کن با مامان صحبت کردم، مامانم سراغ کارهای میوه خوریشو از من میگرفت، می گفت نمیدونی بچه ها کاردها را کجا گذاشتند همون کاردها که تیز و خوب بودن، مامانم بنده خدا که ما اسباب و اثاثیشو چیدیم هراز گاهی که به یک اسبابی نیاز پیدا میکنه زنگ میزنه از ماها می پرسه که کجا گذاشتید... خلاصه بعداز تلفن مامان رفتم یه دوش آب گرم گرفتم و نمازم را خوندم و یه لحظه متوجه شدم که خداراشکر سرم سبک شده و دیگه درد نمیکنه
خدایا ازت ممنونم
- ۹۹/۰۶/۲۲