به نام خدا
سلام
امروز وقتی با مامانم تماس گرفتم احساس کردم صداش گرفته گفتم چی شده گفت داشتم برای مجتبی قرآن میخوندم بعد گفتم پس داشتی گریه میکردی؟ بعد بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد و گفت دلم براش تنگ شده چرا مدتیه نمیاد به خوابم؟ چقدر بخدا التماس کردم چقدر به پیغمبر و بانو فاطمه زهرا سلام الله علیها التماس کردم که چرا نمیاد به خوابم
گفتم مامان چرا می شینی اینجوری گریه میکنی و التماس میکنی خب اون خدا بیامرز که دست خودش نیست که بیاد اونم باید از خدا کسب اجازه کنه و حتما خدا اجازش نداده، بعد شما میشینی اینطوری گریه و التماس میکنی میدونی مجتبی را ناراحتش میکنی و اونم اونجا بخاطر التماس های شما به تلاطم میوفته که هرجوری هست از خدا اجازه بگیره و خدا بهش اجازه نده چقدر ناراحت میشه و به اذیت میوفته شما دوست داری اینجوری آزارش بدی؟ گناه داره بخدا اینطوری عذاب می کشه
بعد یه دفه مامانم به خود اومد و گفت نه نه اصلا راضی نیستم بخاطر من اذیت بشه خدا ان شاء الله هروقت صلاح دونست اجازه بده بیاد من ببینمش گفتم خب خداراشکر که مامانم هم قانع شد هم از گریه کردن دست برداشت.
خدایا برای هیچ مادری نخواه که مرگ یا حادثه ناگوار از فرزندش ببیند
الهی آمین... خدایا هیچ مادری را چشم انتظار و دلتنگ فرزندش قرار نده
الهی آمین
- ۹۹/۰۷/۰۸