مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

  • ۰
  • ۰

قدر نعمت

به نام خدا 

سلام 

رفته بودم سوپرمارکت که خرید کنم یکی از همسایه های محل که به تازگی شنیده بودم خانمش بیماری سختی گرفته، را دیدم ایستادم و بعداز سلام و احوالپرسی احوال حاج خانمش را پرسیدم، بنده خدا گفت خانم من رو که دیده بودید؟ گفتم بله آخه باهاشون رفت و آمد داشتیم، گفت الان اگه ببینیش نمیشناسیش گفتم یعنی اینقدر ازبین رفته؟ گفت بله و من تمام تنم لرزید تو طول مدت کوتاهی اول خانمش بدحال میشه بعد هی شوهرش میگه بریم دکتر و خانم مقابله میکنه و میگه نه بابا چیزیم نیست حالا فردا میرم ورزش خوب میشم. و بعد یه دفه بیماریش اوج میگیره و درطول مدت 2 ماه زمین‌گیر میکنه طوری که دکتر اهم جوابش کردن و گفتن خیلی پیشرفت کرده کاری نمیشه براش کرد، بهتره که توخونه باشه و دور و برش را داشته باشید بعد تازه بچه هاش که هر کدوم تو شرق وشمال و جنوب ایرانن سروکله هاشون پیدا میشه و تازه کلی هم سر باباشون داد و بیداد که چرا با مامانمون اینطوری کردی چرا مراقبش نبودی؟ بنده خدا آقا برای من داشت درد دل می‌کرد که تازه بچه هام سرم داد زدن بخاطر مادرشون 

گفتم اشکال نداره به دل نگیرید ازشون بالاخره ناراحت بودن برای مامانشون 

خلاصه داشتم به این فکر میکردم که چرا هیچوقت هیچکدوم از ما قدر داشته هامونو نمیدونیم و میذاریم هروقت به یه مشکل حاد برخورد کردیم و احساس خطر کردیم تازه یادمون به اون نعمت میوفته و اون نعمت را می بینیم کاش اینگونه نبودیم و همیشه این نعمات بزرگ که وجود پدرو مادرمون هستند را بیشتر و پررنگتر می دیدیم، کاش قدر این نعمت را هر روز تا در کنارمون هستند بدونیم باور کنید که وجود و حضورشون تو زندگیهامون اثرش خیییلی بیشتر از نبودشونه، پدرمادرها همیشه مرکز اجلاسن و برنامه ی دورهمی با خواهر و برادر را پدر ونادرها تنظیم می‌کنند و همه را دورهم جمع می‌کنند... یادمه زمانیکه مادر خدابیامرز همسرم درقید حیات بودن همیشه تمام بچه هاش جمعه ها اونجا دور هم جمع می شدن و مادرشوهرم خودش میگفت خونه ی من مرکز دورهمی هاست بعداز منم همینجا جمع بشید اما دقیقا از زمانیکه ایشون فوت کردن برادرهای همسرم سالی یکبار به زور منزل همدیگه میرن و این خیلی بد است حالا هم که دیگه مهمان ناخوانده داریم که دیگه همه یک بهانه ی درست و اساسی برای قطع رحم دارند 

اما واقعا بیایید اطرافیانتان را از صمیم قلب دوست داشته باشید و قدر همدیگر را بیشتر بدانید. 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

دید مثبت داشته باش

به نام خدا 

سلام 

دیدید اغلب ما خانوما وقتی داریم غذا طبخ میکنیم بر حسب عادت قاشق یا کفگیر که دستمون هی میزنیم لب قابلمه یا ماهی تابه؟ امروز جاتون خالی داشتم غرمه سبزی درست میکردم چندبار کفگیر را زدم لب ماهی تابه ای که داشتم سبزیشو تفت میدادم، بعد همسرم خندید، گفتم چرا می خندی؟ گفت پریروز با چندتا همکارا توباغ بودیم خواستیم غذا بخوریم قاشقی که سرش کج شده بود را هم آوردم یکی از همکارا پرسید این قاشقه چرا کجه؟ همسرم میگه معماس اگه گفتی چرا کجه؟ هرکدوم از همکاراش یه مطلبی درموردش میگن، بعد همسرم تعریف کرده که نه این تلاش یک عمر همسر من هنگام غذا درست کردنه، که سر این قاشق کج شده، البته بگم این قاشق یک جای دیگه سرش خم شد بعدم دیگه من استفاده نکردم و بایکسری ظرف دیگه بردمشون تو باغ. 

اما همسرم درمورد کج شدن این قاشق تلاشهای من تو خونه را براش عنوان کرده بود، که البته این هم نوعی مثبت نگری است. اما یه بار که برادر خدا بیامرزم که ان شاالله نور به قبرش بباره که دیگه هیچکس مثل اون پیدا نمیشه که نسبت به هر مسئله ای خوش بین باشه و با دید مثبت به قضیه نگاه کنه، یه بار تو باغ داشتیم غذا می‌خوردیم که این قاشق افتاد دست برادرم و ایشون گفت وای این قاشقه چقدر خوبه! خودش راه دهن را بلده نیاز نیست خیلی دستت را خمش بدی،. اونروز کلی خندیدیم و امروز با به یادآوردن این خاطره کلی بخاطر اینکه دیگه بینمون نیست گریه کردم و بعد براش فاتحه خوندم... ان شاء الله که برادرم مورد لطف و رحمت خدا قرار داشته باشند، الهی آمین  

برای شادی روحشون صلوات...    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

چند وقت پیش همسرم رفته بود باغمون، آخه یه باغچه کوچیک  داریم، وقتی اومد خونه، داشت با عصبانیت تعریف می‌کرد که دو سه مرتبس که میرم تو باغ می بینم تمام چراغهای رنگی دور باغچه روشنه من خاموش میکنم بعد دوباره‌ فرداش که میرم تو باغ دوباره می بینم که روشنه، من یه لحظه تعجب کردم گفتم وای خدا به خیر کنه نکنه دزد باشه، هسرم گفتند نه، آخه دزد میاد فقط چراغها رو روشن میکنه و میره؟ خودم خندم گرفته بود، گفتم چمیدونم خب شاید نشونه باشه یا یه علامتی چیزی، گفت نه صحبت کردیم که نگهبان هم بذاریم اما این چراغ ها کار بچه های برادر زادمه آخه برادرزاده همسرم دیوار به دیوار باغ ما باغ دارند همسرم میگفت من فک کنم با بچه هاش میان اینطرف و چراغ ها را روشن میکنن و بعدم یادشون میره که خاموش کنند، چند بار این اتفاق افتاد و همسرم از کارشون عصبانی شده بود، گفت زنگش میزنم و بهش میگم چرا حواسش به بچه هاش نیست، خلاصه منم دیگه هیچ نگفتم تااینکه یک روز اومد و گفت راستی بهت گفتم روشن کردن چراغ ها کار چی بود؟ گفتم کار چی بود یا کار کی بود؟  گفت کار گربه بوده، از تعجب چشماهم گرد شده بود و دهانم باز گفتم گربه؟ گفت بله، تو باغ داشتم آبیاری میکردم و کارا را انجام می‌دادم یه دفه گربه اومد تو باغ و یه کم تاب خورد و بعدم از دیوار اومد بره بالا پرید روی کلید برق و چراغها روشن شدن، من اونروزتاحالا فکر میکردم بچه های برادرزاده میان و شیطونی می‌کنند، گفتم خوبه زنگ بهشون  نزدی ولی چه قضاوتی کردی خدا خودش ببخشه 

واقعا می بینید وقتی میگن تا از چیزی مطمئن نشدی و چیزی را باچشم خودت ندیدی قضاوت نکن و در موردش هیچ صحبتی نکن. برای اینه که درمورد دیگران قضاوت نکرده باشی... خدا رحم کنه بهمون اگه جایی ندانسته حرفی زدیم که صحت نداشته...   الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

ذهن پریشان

به نام خدا 

سلام 

دقت کردید بعضی وقتا بدلیل جمع شدن حجم مسائل زیاد و افکار پریشان، چه حالتی برای ذهن ایجاد میشه؟ من و دوستم این چند مدت اخیر که هر کدوم برای نوشتن کتابمون در دو موضوع مختلف بین حجمه ی مطالب گم شدیم، درواقع یه جورایی گیج شدیم از بس نظریه های مختلف می‌خونیم یادم افتاد به امتحان سنت‌ها که پارسال داشتیم از بس دیدگاه‌های مختلف ار استاد مطهری و علامه طباطبایی و ملا احمد نراقی و آیت الله مکارم شیرازی  خونده بودیم مغزم باد کرده بود، چند شب پیش هم همین حالت بهم دست داده بود، از سنگینی مغزم احساس کردم مغزمو پروتز کردم از بس که احساس سنگینی میکردم و دیگه هیچ مطلبی توش جا نمی‌گرفت انگار پرشده بود و سر رفته بود، به خودم خندیدم و گفتم نگاه از بس مغز نخودی هستیم، درصورتیکه میگن علامه طباطبایی از 99 درصد مغزش استفاده کرده بوده و چه مسائل سنگینی را درونش جای داده و همچنان تا آخرین لحظات عمر مغزش فعال بوده و فعالیت میکرده خوش به سعادتشون، ان شاء الله خداوند به مغز ما هم یک همچین گنجایشی بدهد

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

پدرم از سالی که برادر بزرگم تو کارش ورشکست شد و سرمایش رو بردن پدرم خیییلی تو خودش حرص خورد و دارو ندارش را فروخت تا بدهی های برادرم را پرداخت کند هنوز رو پا نشده بود که برادر کوچکم که 27 سال بیشتر نداشت براثر سانحه ی تصادف به رحمت خدا رفت، و واقعا این حادثه ی غم انگیز کمر پدرم را شکست  و از بار غصه ی فراوان که تو خودش می ریخت و فقط هرازگاهی باگریه کردن خودش را تخلیه می‌کرد ولی از حجم سنگین این غصه ها الان تقریبا یکساله که به سرطان روده مبتلا شدند و مرتب شیمی درمانی کردن و بعد جراحی و دوباره شیمی درمانی و پرتو درمانی، خیلی پدرم ضعیف شدن ایشون که اینقدر قوی بودن اما حالا یه جثه ی کوچک دارند اما بازم خداراشکر که الان حالشون روبراهه ولی بعداز جراحی به سر رودشون کیسه وصل کردن و یک ماه پیش میخواستن کیسه را بردارن که دکترش گفت باید اول بالون و استنت بذارن وبعد کیسه را بردارم بعد که رفتند دنبال وسیله استنت بهشون گفتند که اصلا نگردید که نیست دوباره رفتند پیش همون دکتری که قرار بود پیشش این کار را انجام بدن اون دکتر هم گفته بود که بله نیست چند نفر هم مثل شما تو نوبتن ولی وسیله گیرشون نیومده واگه بااین اوضاع کرونا که راه‌ها فعلا مسدود است اگه فرجی بشه و بتونم خودم یه سفر برم خارج از کشور براتون خرید میکنم و میارم خییلی نگران شده بودیم گفتیم خدا میدونه حالا این دکتر کی بتونه بره خارج ولی ناامید نشدیم و به هرجایی که به ذهنمون می‌رسید سراغ گرفتیم تااینکه مامانم اینا خواستند برن توخونه جدیدشون و اسباب کشیشون شروع شد تو همین گیر و دار دوتا از آمپولهای بابا که باید حتما درجای خنک باشه تو خاموش کردن یخچال و جابجایی که مامان می بینه یه کم از حرارت سرد بودنش گذشته دور میندازه و یادش میره که دو انداخته سه روز پیش که دوباره دکتر برای بابا نوبت شیمی درمانی میزنه و آمپولهای زیر پوستی براشون مینویسه دکتر میگه دوتا براشون نوشتم بااون دوتایی که از سری قبل اضافه آوردن 4 تا میشه و کافیه مامان هم که فراموش کرده بوده که اونا رو دور ریخته میگن باشه و میان خونه و بعد که مامان میره سر یخچال و نگاه میکنه و می بینه نیست، تازه یادش میوفته که دورشون انداخته، میاد به بابا میگه جریان را و این میشه که امروز مجبور میشن دوباره برن پیش دکتر و دوتا آمپول دیگه براش بنویسه تو همین حین مامان به بابا میگه امروز چهارشنبه و باید دکتر شریف تو بخش خودش باشه میخوای بری دوباره بپرسی ببینی شاید از یک ماه پیش به اینطرف از یه جایی گیر آورده باشن، بابا هم میگه باشه و میره پیش دکتر و دکتر میگه خودم که گیر نیاوردم ولی این شماره مهندس ضرابیان است تماس بگیرید شاید ایشون داشته باشه، یه دفه کار خدا که از راه بی گمانی هم راه ایجاد میکنه تماس بگیرن و مهندس بگه بله دوتا از قبلنا دارم، و بعد دکتر و بابا خوشحال و این شد که دیگه ان شاء الله به لطف خدا چهارشنبه آینده برن بستری بشن تا توی رودشون کار بذارن 

الهی الحمدلله رب العالمین شکر که خدا اینقدر بزرگه ودر حق بنده هاش لطف داره و از راههایی که حتی به ذهنمون نمیرسه راه ایجاد میکنه و کارمون را حل میکنه و خودمون خبر نداریم 

خدایا ازت ممنونم که اینقدر بزرگی هوای همه ی بنده هاتو داری و حواست بهشون هست که نذاری زیاد صدمه بخورن... خدایا خیییلی دوستت دارم، ممنونم که هستی. 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

راهکار : این افراد باید یک فرایند خلاقانه را طی کنند که این فرایند حاوی سه گام ساده هست. 

​​​​​​این سه گام عبارتند از : خواستن، باور کردن، دریافت کردن 

پس این افراد در گام اول باید خودشون بخوان که شروع به اقدام بکنند  و از تلاش در هر کاری دریغ نکنند و شکرگزار خداوند باشند و بگن خدایا شکرت که این قدرت و توانایی رو به من دادی تا کار کنم و کسب روزی کنم و از خداوند بخواد که برای رسیدن به هدفش و آنچه را که خواهانش است، کمکش کند و بخدا ایمان داشته باشد و باور قلبی او بخدا محکم باشد گام دوم اینه که باور کند که اگر بخدا ایمان داشته باشد و از خدا بخواهد و تلاش کند و در ذهن خود فقط به این فکر کند که موفق خواهد شد قطعا خدا کمکش خواهد کرد، اینجور افراد هرگز نباید اجازه بدهند که افکار منفی به سراغشون بیاد و آنها را از خیر و برکت خداوند دور کند چون اگر با خداوند هم عقیده بشوند بی نظیرترین روزها را در زندگی اشان خواهند داشت. و گام سوم دریافت کردنه. یعنی اونموقع که باخدا هم عقیده میشه و افکار منفی رااز خودش دور میکنه و فقط افکار مثبت را درخود پرورش بده و خواهان رؤیاهای خود باشد و یقین داشته باشد که به آن خواهد رسید و بابت تمام این نعمتهایی که خدا به او می‌دهد شاکر خداوند باشد، آنموقع، وقت دریافت کردنه. آن وقتی است که هر آنچه را که خواهانش بوده به آن خواهد رسید. 

به امید موفقیت روزافزون جوانهایمان پسر و دختر 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

امروز رفتم کافی نت که برای دخترم نرم افزار کورل و فلش برای کلاس کامپیوترش بخرم که روی سیستمش نصب کند. وقتی وارد شدم کافی نت شلوغ بود و هر چهارنفر مشغول کاری بودند تااینکه یکی از پسرهای جوان گفت بفرمایید کارتون چیه؟ گفتم نرم افزار کورل و فلش میخوام که برام بریزید روی فلش، به استادش گفت و ایشون گفت برای دانلود الان خیلی سرمون شلوغه ولی فک کنم سی دی شو داشته باشیم و نشون داد به اون آقا پسر و برام سی دیشو آوردن بعد برای فلش گفت سی دیشو نداریم و الان براتون دانلود میکنم چند دقیقه بعد یک سی دی گذاشت تو دستگاه رایت تا برام اون یکیشو دانلود کنه و بریزه روی سی دی 

خیلی طول کشید و بعداز کلی ایستادن ازشون پرسیدم ببخشید سی دی من آماده شد، گفت سی دیتون چی بود؟ گفتم قرار شد نرم افزار فلش را برام دانلود کنید و بریزید رو سی دی گفت نه من که سرم شلوغه و به همان آقا پسر گفت مگه شما دانلود نکردی؟ اونم گفت نه،. استادش بهش گفت خسته نباشید و بعد به یکی از دخترها گفت برای این خانوم فلش را دانلود کنید و بهشون بدید 

بعد من همش تو این فکر بودم که چرا اون پسر از خودش دفاع نکرد و نگفت خب شما خودتون گفتید من دانلود میکنم، اگه به من گفته بودید زودتر براشون دانلود میکردم. هیچی نگفت و همینطور نگاش می‌کرد و انگار میخواست بگه ولی حرفشو قورت داد یه کم به استادش نگاه کرد یه کم به من نگاه کرد یه کم به اون دختر خانم همکارش که سریع شروع کرد به دانلود فلش و سرش رو به یه کار دیگه مشغول کرد و من همچنان در فکر، فقط به این نتیجه رسیدم که چون فکرمیکنم اغلب پسرهایی که کمرو و خجالتی هستند یکسری باورهای غلطی دارند که همونها مانع پیشرفت و حتی مانع کسب و کار و مانع روابط اجتماعیون می‌شود، اینها اول یک باور غلط در ذهن خود پرورش می دهند و آن این است که مثلا در ذهن خود میگن من که از پس این کار برنمیام، آخه برم سر این کار که چی بشود؟ اینا مثلا خودشون سه نفرن که دارن کارا را انجام میدن، نیازی به من ندارن، شد چندتا باور غلط، حالا بر حسب جبری که خانواده بر پسر بزرگ اعمال میکنه که دیگه بزرگ شدی و باید مسؤلیت پذیر باشی و بری یه جا سر کار مجبور میشه و میاد تو همین کار و بعد با اولین برخورد یا سوءتفاهم باورهای غلط دیگر بهمراه باورهای غلط اولیه شروع به زایش می‌کنند و میگه دیدی گفتم اصلا این استاده انگار از من خوشش نمیاد، دوست نداره من اونجا کار کنم، ازقصد یه چیزی جلو مشتریا بهم میگه که منو ضایع کنه، و هی افکار منفی اینچنینی در ذهن این فرد پرورش گیدا می‌کند و همین باعث می‌شود که بجای پیشرفت مرتب پسرفت داشته باشند و تو زندگیشون درجا بزنند. 

شاید بعدها هم متوجه اشتباهش ن بشوند ولی اگر یاد نگیرن که چجوری این باورهای غلطشون را اصلاح کنند و افکار متفیشون را به افکار مثبت تبدیل کنند بازهم فایده ای ندارد. و تمام این افکار در ضمیرناخودآگاهشون خواد ماند و روزی در زندگی مشترکشون با همسر یا فرزندشون دوباره به عرصه ظهور خواهد نشست. و همین ها باعث کج خلقی و بررفتاری این افراد خواهد شد. 

راهکار را در وبلاگ بعدی خواهم گفت 

موفق باشید 

 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

اتوبوس بی آر تی

به نام خدا 

سلام 

امروز بعدازظهر منشی آقای دکتر تماس گرفتند و گفتند که یه نفر کنسلی داشتیم و آقای دکتر شما را تو اولویت گذاشتند و الان باهاتون تماس گرفتم که بگم ساعت 20 دفتر باشید منم تشکر کردم و گفتم ان شاء الله چشم حتما تا اون موقع میرسم خدمتتون. خداحافظی کردم و همونم قع شوهرم با بابا می‌خواستند برن باغ برای آبیاری، مامانمم اومدن خونه ی ما و مامان متوجه شد که من عصر قراره جایی برم گفت کجا میخوای بری، جریان را براشون گفتم و گفتم اگه میدونستم شما میایید اینجا قول نمی‌دادم که برم، مامانم گفت نه هرموقع خواستی بری منو بذار خونمون و برو گفتم خب باشه 

خلاصه آماده شدم و مامان را گذاشتم خونشونو رفتم و کارم که توی دفتر آقای دکتر تمام شد طبق آدرسی که شوهرم داده بود،رفتم که سوار اتوبوسهای بی آر تی بشم و بیام میدان آزادی، قبل از سوار شدن هنگام کارت زدن از مسؤلی مه اونجا روی صندلی نشسته بود و مراقب کارت زدن مردم بود ازش پرسیدم اتوبوس‌های اینجا میرن میدان آزادی گفت بله همین اتوبوس را سوار بشید. گفتم همینکه ایستاد گفت بله سوارشید. 

منم باعجله سوار شدم و اتوبوس شلوغ بود، دستم را کردم تو چادرم و با چادرم میله ی اتوبوس را گرفتم بعداز کمی ایستادن یک صندلی خالی شد و نشستم و یک تماس با دخترم گرفتم و گفتم دارم میام سمت میدان آزادی و از اونجا هم با تاکسی میام، وقتی رسیدم سر فلکه به بابا زنگ میزنم که بیان دنبالم، گفت باشه بعد از تلفن که نگاهم به بیرون افتاد دیدم اتوبوس داره از شهر خارج میشه، گفتم اینجا کجاست؟ چرا من اینجاها را نمی‌شناسم؟  بعد از زیر یک پل تاریک رد شد و تو ایستگاه چند نفری پیاده شدند تقریبا اتوبوس خالی شده بود بعداز چند دقیقه هم تو یک جای تاریک و خلوت نگه داشت و همه پیاده شدند و گفتند ایستگاه آخره، من باتعجب گفتم ایستگاه آخر؟؟!! ایستگاه آخر کجا؟  اینجا کجا هست اصلا؟ یکی از خانوما گفت ایستگاه آخر اتاباد از تعجب چشمهام گرد شده بودن و دهنم باز گفتم اتاباد؟؟ 

پس چرا به من گفتند این اتوبوس میره میدان آزادی؟! راننده گفت نه اینجا ایستگاه آخر منم دیگه الان میرم پارکینگ گفتم پس من چجوری میتونم برم میدان آزادی گفتن از زیر گذر برو اون دست خیابون اتوبوس‌های بی آر تی هستند میبرم آزادی، بعد یه آقایی گفت زیر گذرش خییلی تاریک چراغ نداره اگه چراغ قوه دا ید روشن کنید و برید. یه لحظه ترس برم داشت اما خودمو سفت گرفته بودم، گفتم اصلا زیر گذر کجاست ازبس تاریک بود جایی پیدا نبود، اون آقا خدا خیرشون بده با خانمش بودن به خانمش گفت شما همینجا بایستید تا من این خانم را تا اونطرف خیابون برسونم و بیام بعد نور گوشیشو روشن کرد و از زیر گذر رد شدیم و دیگه راهو نشون داد و ایستگاه بی آر تی رو و منم تشکر کردم و ایشون برگشت منم رفتم سمت ایستگاه اینبار از خود راننده پرسیدم که اتوبوس میره آزادی گفتند بله، سوار شدم 

آخه من همیشه بااینکه جلوی اتوبوس را میخونم بعد از راننده میپرسم مسیرش نو بعد تازه وقتی سوار میشم از مسافرها هم می پرسیدم و دیگه بااطمینان خاطر سوار میشدم ولی اینبار نمیدونم چرا و چی شد که اینطوری شد که نه از راننده و نه از مسافرا نپرسیدم و فقط اکتفا کردم به جواب اون آقایی که مسؤل ایستگاه و کارت زدن بود و سوار شدم و این شد 

خلاصه که با 45 دقیقه تأخیر و کلی داستان ساعت 10:30 رسیدم خونه 

تجربه ای بود برام ولی نمیدونم چرا تو دلم هول نکردم و نترسیدم فقط اونموقع که گفتند اتاباد بسیییااار تعجب کردم و یه کم از تاریکی و خلوتی جاده که حالت بیابون داشت حیرون شده بودم که اون آقا خدا خیرشون بده راهو نشون دادن و دیگه اومدم خونه، فقط میگم خداراشکر که خدا همیشه باهامونه 

الحمدلله رب العالمین شکر 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

عاشورا 99

به نام خدا 

سلام 

دقت کردید هرسال عاشورا چه آسان می آید و می رود؟ امسال هم آمد و رفت بهمین آسونی اما چیزی که سخت است و هر سال فکرمو درگیر میکنه، عاشورایی شدنه، واقعا چقدر عاشورایی شدیم؟ چقدر حسینی شدیم؟ هر سال عاشورای محله ی ما شور و حال دیگه ای داشت که امسال نداشت، خداراشکر مساجد عزاداریهاشونو برای امام حسین کردند و اجازه ندادند چراغ این روزها خاموش بمونه، اما مثل هرسال که دسته های زنجیر زنی و سینه زنی راه می افتادند و می‌رفتند بسمت گلزار شهدا اما امسال اینطور نبود من برای امامم توی دلم عزاداری کردم با کار کوچیکی که از دستم برمیومد، غذایی که می پختم را به نیت نذری می‌خوردیم و زیارت عاشورا میخوندم و دعاهایی که بلد بودم دراین ایام را خوندم ولی بازم خیلی دلم هوای روضه داشت... 

عاشورا یک تکلیف است ولی عاشورایی شدن عمل به تکلیف است و هیچ نقطه ای در هویت هستی نیست که از حرکت و شعر و شعور عاشورایی خالی باشد. 

ان شاءالله که خدا درهمین حد را ازمون قبول کنه و ان شاءالله هممون به همراه فرزندانمون عاشورایی بشیم 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

ایام محرم 99

به نام خدا 

سلام 

بچه که بودم از 20روز قبل محرم لحظه شماری میکردم تا ماه محرم از راه برسه، چون روز اول محرم که می‌شد شب زود شام می‌خوردیم و مامانم میگفت چادراتونو سرتون کنید تا بریم گلستان شهدا، منم عاشق این بودم که برم گلستان شهدا و اونجا مراسم روضه خوانی رو ببینم و دسته های زنجیر نی و سینه زنی که میومدن تماشا کنم، دل تو دلم نمیموند تا محرم بیاد، بابام کارمند شرکت نفت بود ولی این ده روز را تو آشپزخانه های امام حسین آشپزی می‌کرد و غذا می پخت خیلی کم می آمد خونه یا وقتی میومد یه چای می‌خورد و می‌خوابید و دوباره میرفت و موقع رفتن فقط به مامانم سفارش می‌کرد بچه ها رو میبری تکیه، حواست بهشون باشه، از جلو چشمت دور نشن، مامانمم میگفت حواسم هست خیالت راحت، تو اون ده روز خیییلی سعی میکردیم دخترای خوبی باشیم چون سه تا خواهریم اگه شیطونی میکردیم یا حرف مامان رو گوش نمیکردیم شبش مامان میگفت بنشین تو خونه و حسابی تنبیه می‌شدیم برای همین خیلی مراقب کارامونو و رفتارمون بودیم ای کاش همیشه بچه بودیم یا حداقل اون طینت صاف و صادق باهامون بزرگ میشد و همیشه فک میکردیم یه مراقب بالا سرمونه و همیشه مراقب اعمال و رفتارمون باشیم خلاصه حال و هوایی داشت محرم از اون دهه ها تا دهه ی محرم امسال خیییلی فرق کرد. زمین تا آسمان.  دهه ی محرم امسال خیلی منو تو فکر میبره که سالهای گذشته چه کردیم با دل مولامون چه کردیم با دل آقامون که امسال اینگونه  بی نصیب از همه چی بمونیم بعد پیش خودم فکر میکنم که ای داد برما چرا فکر می‌کنیم تا وقتی کوچکیم مامان مراقبمونه ولی الان که بزرگ شدیم هیچ مراقبتی نداریم درصورتیکه الان هم مراقب داریم و اون مارو براحتی می بینه، هم ما رو هم اعمالمونو و اون کسی نیست جز حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 

پس چرا حواسمون نیست؟ چرا مراقب اعمال و رفتارمون نیستیم؟ چرا کمی به خودمون نمی‌آییم؟ من از شرمندگی از روی آقا عرق شرم بهم زده و خجالت زده ام، چه کنم آقا؟ چه کنیم از اینهمه غفلت؟ از اینهمه بی‌خبری... 

 چه باید بکنیم که اگر بزرگترین مراقب عالم مهدی موعود ارواحنا فداء دفترچه ی اعمالمون رو دید یا سیر و سیاحتی تو گوشی‌های همراهمون کرد، به خود نلرزیم و شرمنده نشیم... 

باید کارهایی انجام بدیم که مورد رضایت و خشنودی خداوند باشه، سه کار خوب و نیک هست که به زندگی ما رنگ خدایی می‌دهد. و لبخند رضایت معشوق حقیقی را بدنبال خواهد داشت. 

اولین کار کیمیای استغفار است. چون مطمئنا ما دچار غفلت و مرتکب گناه و اشتباه شده ایم. و این استغفار زیاد است که حس بد گناه را از وجود ما پاک می‌کند. و ما را به عفو بخشش خداوند امیدوار... 

پس استغفار دراصل کیمیایی است که قلب تیره و تاریک گنهکار را مانند طلا درخشان میکنه. البته یادمون باشه که این از رحمت و مهربانی خداوند است که توبه ی  بنده ی پشیمان خود را می پذیرد. خدایا شکرت که تو اینقدر در حق ما مهربانی. اصل دوم فروتنی است. خوش‌رفتاری و نرم خویی با دیگران علاوه بر آنکه در دنیا موجب آسایش و لذت است در آخرت هم سبب کسب خشنودی الهی می‌شود. حالا بنظرتون کسیکه مغرور است به دریای رحمت الهی راه پیدا می‌کند؟  آیا ممکن است کسیکه خودش از خطای دیگران چشم پوشی نمی‌کند، و فضل و بخشش ندارد بخشش الهی شامل حالش شود؟ امام کاظم علیه السلام درباره ی پاداش ویژه ی خدا به متواضعانه می‌فرماید : خداوند پاداش متواضعان را به اندازه ی میزان تواضع آنها نمی دهد، بلکه به اندازه ی بزرگی و مجد خودش به آنان پاداش می دهد. و سومین اصل صدقه است. زیاد صدقه دادن است که بسیار تأثیر گذار است. 

ان شاءالله بتونیم این سه کار مهم را که مورد رضایت و خشنودی خداوند است انجام دهیم و بابت توفیق انجام دادنش خدارا سه مرتبه شکر کنیم. 

الهی آمین 

 

  • سهیلا کاظمی