مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

پدرم از سالی که برادر بزرگم تو کارش ورشکست شد و سرمایش رو بردن پدرم خیییلی تو خودش حرص خورد و دارو ندارش را فروخت تا بدهی های برادرم را پرداخت کند هنوز رو پا نشده بود که برادر کوچکم که 27 سال بیشتر نداشت براثر سانحه ی تصادف به رحمت خدا رفت، و واقعا این حادثه ی غم انگیز کمر پدرم را شکست  و از بار غصه ی فراوان که تو خودش می ریخت و فقط هرازگاهی باگریه کردن خودش را تخلیه می‌کرد ولی از حجم سنگین این غصه ها الان تقریبا یکساله که به سرطان روده مبتلا شدند و مرتب شیمی درمانی کردن و بعد جراحی و دوباره شیمی درمانی و پرتو درمانی، خیلی پدرم ضعیف شدن ایشون که اینقدر قوی بودن اما حالا یه جثه ی کوچک دارند اما بازم خداراشکر که الان حالشون روبراهه ولی بعداز جراحی به سر رودشون کیسه وصل کردن و یک ماه پیش میخواستن کیسه را بردارن که دکترش گفت باید اول بالون و استنت بذارن وبعد کیسه را بردارم بعد که رفتند دنبال وسیله استنت بهشون گفتند که اصلا نگردید که نیست دوباره رفتند پیش همون دکتری که قرار بود پیشش این کار را انجام بدن اون دکتر هم گفته بود که بله نیست چند نفر هم مثل شما تو نوبتن ولی وسیله گیرشون نیومده واگه بااین اوضاع کرونا که راه‌ها فعلا مسدود است اگه فرجی بشه و بتونم خودم یه سفر برم خارج از کشور براتون خرید میکنم و میارم خییلی نگران شده بودیم گفتیم خدا میدونه حالا این دکتر کی بتونه بره خارج ولی ناامید نشدیم و به هرجایی که به ذهنمون می‌رسید سراغ گرفتیم تااینکه مامانم اینا خواستند برن توخونه جدیدشون و اسباب کشیشون شروع شد تو همین گیر و دار دوتا از آمپولهای بابا که باید حتما درجای خنک باشه تو خاموش کردن یخچال و جابجایی که مامان می بینه یه کم از حرارت سرد بودنش گذشته دور میندازه و یادش میره که دو انداخته سه روز پیش که دوباره دکتر برای بابا نوبت شیمی درمانی میزنه و آمپولهای زیر پوستی براشون مینویسه دکتر میگه دوتا براشون نوشتم بااون دوتایی که از سری قبل اضافه آوردن 4 تا میشه و کافیه مامان هم که فراموش کرده بوده که اونا رو دور ریخته میگن باشه و میان خونه و بعد که مامان میره سر یخچال و نگاه میکنه و می بینه نیست، تازه یادش میوفته که دورشون انداخته، میاد به بابا میگه جریان را و این میشه که امروز مجبور میشن دوباره برن پیش دکتر و دوتا آمپول دیگه براش بنویسه تو همین حین مامان به بابا میگه امروز چهارشنبه و باید دکتر شریف تو بخش خودش باشه میخوای بری دوباره بپرسی ببینی شاید از یک ماه پیش به اینطرف از یه جایی گیر آورده باشن، بابا هم میگه باشه و میره پیش دکتر و دکتر میگه خودم که گیر نیاوردم ولی این شماره مهندس ضرابیان است تماس بگیرید شاید ایشون داشته باشه، یه دفه کار خدا که از راه بی گمانی هم راه ایجاد میکنه تماس بگیرن و مهندس بگه بله دوتا از قبلنا دارم، و بعد دکتر و بابا خوشحال و این شد که دیگه ان شاء الله به لطف خدا چهارشنبه آینده برن بستری بشن تا توی رودشون کار بذارن 

الهی الحمدلله رب العالمین شکر که خدا اینقدر بزرگه ودر حق بنده هاش لطف داره و از راههایی که حتی به ذهنمون نمیرسه راه ایجاد میکنه و کارمون را حل میکنه و خودمون خبر نداریم 

خدایا ازت ممنونم که اینقدر بزرگی هوای همه ی بنده هاتو داری و حواست بهشون هست که نذاری زیاد صدمه بخورن... خدایا خیییلی دوستت دارم، ممنونم که هستی. 

  • ۹۹/۰۶/۱۲
  • سهیلا کاظمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی