مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

  • ۰
  • ۰

نذری خانوادگی

به نام خدا 

سلام 

امروز با کل خانواده بابا و مامان و خواهر و برادر دور هم جمع شدیم زیارت عاشورا خوندیم و دعای توسل و جاتون خالی بابا کباب درست کرده بود، شما نذری خوردیم و برای شادی روح برادر کوچکم فاتحه خوندیم و صلوات فرستادیم و نذر و خواندم زیارتها را هدیه به أباعبدالله الحسین کردیم 

ان شاءالله که خداوند دراین ایام این کار کوچک را از ما قبول کنه 

الهی آمین

آخه مامان و بابا هرسال تاسوعا نذری می پختند و توزیغ می‌کردند که نصف آنرا بین فقرا تقسیم می‌کردند امسال بخاطر شرایط کرونا هزینه نذر را تو صندوق نذورات اهدا کردند و مقداریش رو امشب پختیم و دورهم دعا و زیارت خوندیم. 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

ترس

به نام خدا 

سلام 

امروز بعداز مدتها رفته بودیم روستامون، دوسال پیش زمانیکه برادرم به رحمت خدا رفتند بردیمش روستا و در قبرستان آنجا مدفون شد، اکثر بزرگان فامیل که به رحمت خدا رفتند در آنجا مدفون هستند ماهم امروز رفته بودیم سرمزار برادرم عمع بزرگم که الان یکساله شوهرش به رحمت خدا رفته شوهرعمه هم همونجا مدفون است و ایشون هم با بچه هاش اومده بودن، بعداز اینکه سر تمام مزارها آب ریختند و فاتحه خوندیم دور هم نشستیم زیرسایه بان و صحبت میکردیم هر کدوم چیزی برای تعریف داشتند، بعد از صحبت‌های همه متوجه شدم که هرکدوم توی زندگی یکسری ترسهارا تجربه کردیم، هرچند ترسهای جزئی بودند اما به نوبه ی خود ترس ازیک موردی داشتیم که بعضیامون به ترسهامون غلبه کردیم و بعضیا نه باهاش مبارزه نکردن، الان که دارم به این قضایا فکر میکنم میبینم که واقعا نوع ترسهامون خیلی جزئی و فانی  بوده والان بخودم میخندم که اصلا اینها ترس نیستند بیشتر شبیه یک باور است یا تلقین که مااز یک طرف بخودمون را باور نداریم و فکر می‌کنیم که نمیتونیم باهاش کنار بیاییم اما درحالیکه هیچ کاری نداره و بجای اینکه از راهکار آدمای موفق بهره بگیریم تجارب اشتباه دیگران را ملکه ی ذهن خود کردیم و مسیر را اشتباه میریم. ما فقط تو این دنیای مادی باید فقط یک ترس داشته باشیم اون هم ترس از رها شدن از سمت خدا...

زمانیکه از دایره ی دید خدا خارج بشیم و به حال خودمون رها بشیم اونموقع باید ترسید نه از خدا از اعمال و رفتار خودمون باید بترسیم و این بالاترین ترس است 

حدیث داریم از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم که میفرمایند الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا یعنی خدایا مرا به یک چشم بر هم زدنی به خودم واگذار نکن. یعنی خدایا من به خودم یک درصد هم اعتماد ندارم، من فقط میخواهم توکلم به تو باشد پس به خودم واگذار نکن. 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به اندازه خرید کن

به نام خدا 

سلام 

به اندازه خرید کن... این صحبتی است که من همیشه به شوهرم میگم، میگم عزیزم آخه ما یه خانواده ی چهار نفره هستیم چه لزومی داره که شما اینقدر زیاد خرید کنید، شما مثل کسانیکه تو یه خانواده عیال وار زندگی می‌کنند، خرید میکنی، میگه خب حالا داری بذار تو کابینت اما حیفه خراب میشه اسراف میشه، ایشون فکرمیکنند اجناسی مثل مثلا نودلیت هم مثل ماکارونی میمونه و اگه تاریخ انقضاشم نزدیک شد و مصرف نشد خراب نمیشه، درصورتیکه دوبار تا حالا این اتفاق افتاده که نودلیتها هنوز دوماه دیگه به تاریخ انقضاشون مونده ولی اینقدر بو و طعم رشته هاش تغییر میکنه و طعم بد میگیره که اصلا نمیشه بخوریش. 

امروز احساس می‌کردم شکم و روده هام چاییده باشه برای همین تو آب مرغی که برای همسر و بچه هام غذا پختم میخواستم برای خودم نودلیت بپزم اما تا در بستشو بازکردم بوی موندگی خورد به مشامم و خیلی حیفم اومده بود نه میشد براش گاز هدر بدم و بپزمش و بعد نخورم نه میشد بندازمش دور... نمیدونستم باهاش چیکار کنم ولی خب کاریش دیگه نمیشد بکنی آخر هم مجبور شدم دورش بندازم، خدا منو ببخشه اصلا دوست ندارم چیزی رو اسراف کنم اما یکی دوبار تاحالا درمورد نودلیت ها که مونده شده بودن  این اتفاق افتاده. 

خدایا بخاطر تمام نعمتهایی که در اختیارمون قرار میدی از تو سپاسگزارم و بخاطر اسرافی که یه موقع هایی به ندرت پیش میاد مارا ببخش، تو ارحم الراحمینی... 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

امتحان مساوات

به نام خدا 

سلام 

امروز ساعت 12:30 ظهر نوبت دکتر داشتم ولی موفق نشدم غذامو کامل درست کنم، مواد ماکارونی درست کردم و زیرشو خاموش کردم و رفتیم، به شوهرم گفتم وقتی برگشتیم ماکارونیشو دم میندازم. بعد ساعت 11:30 یه ربع به دوازده بود که رفتیم ولی برخلاف تصورم دیر نوبتم شد و ساعت 2 بعدازظهر رسیدیم خونه و سریع غذارا دم انداختیم و تا غذا آماده بشه شد ساعت یک ربع به 4 غذا را آوردیم و لیمو ترش و سس و... گذاشتم تو سفره و غذارا هم گذاشتم تو سفره جاتون خالی همینطور که داشتیم می‌خوردیم برنامه روضه حاج آقا پناهیان از تلویزیون داشت پخش می‌شد منم همونم قع به بچه ها گفتمبچه ها همینطور که پای منبر حاج آقا هستیم و بعدم روضشو گوش میکنیم غذامون به نیت نذری میخوریم، خلاصه صحبت‌های حاج آقا که در مورد طغیان آدما بود و بعد از گول خوردن حضرت آدم از شیطان و بعد بهش میگن خدا به تو اختیار داده بود میخواستی به حرف شیطان گوش نکنی گرفته تا صحبتهاشون در مورد مساوات، حاج آقا می‌گفتند در زمان ظهور امام زمان ارواحنا فداء خدا ما را با امتحان مساوات امتحان میکنه اونجایی که طرف اگه مالش زیاده باید بخشش کنه انفاق کنه و اگه نکرد سقوط میکنه و به هلاکت میرسه و مساوات یعنی خونه ی تو با خونه ی برادر مؤمنت باید یکی باشه اینجور نیست که خون تو رنگین تر باشه و تو یه جای خیلی خوب و بزرگ زندگی کنی ولی برادر مؤمنت تو یه جای کوچک و محقر منظور اینکه در آن هنگام همه باید در محضر امام یکسان باشند، فقیر و غنی نداریم همه مساوی ان 

و بعد دعا کردن که خدایا مارا در تمام لحظات مورد آزمایش‌های سختت قرار نده 

الهی آمین 

خیلی صحبت‌های حاج آقا در مورد طغیان که میدونستم اما در مورد مساوات برام عجیب و تکان دهنده بود

خدا بهمون رحم کنه...  الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

اتفاق ناگوار

به نام خدا 

سلام 

از خونه مامان که بر می‌گشتیم، شوهرم گفت با بابا که رفته بودم رو پشت بوم اثاث بذاریم تو انباری، بابا یه چیزی تعریف کرد، الان برات تعریف کنم بهم نریزیا، وای تا شوهرم اینو گفت انگار یه چیزی ازتو دلم کنده شد، اما به روی خودم نیاوردم که تعریف کنه، گفتم چی شده مگه؟ گفت دیروز ی نفر از همسایه ها تعریف کرده که چند روز پیش توظهر صدای جیغ و شیون شنیدن بعد که اومدن بیرون دیدن یه تراکتور که اونجاها خاک برداری میکرده، کارش که تمام میشه داشته از تو خیابون می‌رفته که یه ماشین سمند از توفرعی میاد تو خیابون و با تراکتور برخورد میکنه و از اونجایی که این راننده ی بی دقت تراکتور بیل مکانیکیشو نه کامل بالا برده و نه کامل روی زمین تا نیمه بالا قرار داده بوده بیلش میره تو شیشه ماشین سمند و سمند که دو سر نشینش یه مادر و یه بچه ی 7_8 ساله بوده، اینطور که میگفتن سر بچه را برده بوده ولی مادر را خبر موثق ندارم که چه اتفاقی افتاده براش ولی وقتی شوهرم تعریف کرد تمام پاهام بی حس و حال شده بود و یه لحظه احساس کردم هیچ جونی در بدنم نیست و فقط میگفتم آخی بمیرم الهی هم برای بچه هم برای دل اون مادر که بچشو داشته می‌برده بیرون، وای چه حالی داره الان اون مادر، خدا نصیب نکنه الهی 

خدا ان شاء الله به حق 5 تن بهشون صبر کثیر عنایت کنه که واقعا سخته خدا بدادشون برسه 

بچه که گناهی نداشته و حتما تو بهشته الان ولی واقعا خدا به پدر ومادرش صبر بده... 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

راننده تاکسی

به نام خدا 

سلام 

من بخاطر پیشگیری و بخاطر شرایط کنونی ( کرونا) هرهفته صبح ها که کلاس دارم و میخوام برم اصفهان با آژانس میرم، حالا هرهفته دو تا راننده ها که به مسیر آشنا بودن میومدن و خوب و راحت می‌رفتند و بموقع هم می رسیدم اما امروز یه راننده جدیدی را فرستاده بودن که این بنده خدا اول از اینکه گوشش سنگین بود بعدم بجای اینکه از اتوبان بره که به ترافیک ب نخوریم و زود برسم صاف از ترمینال صفه رد کرد و رفت بسمت پایین و همینطور که داشتم پستهای دوستان را  می دیدم، یه لحظه احساس کردم که سرعت ماشین خیلی کم شد، نگاه کردم دیدم وای کمی جلوتر می‌ریم تو ترافیکی که خدا میدونه من چه ساعتی برسم سر کلاس، به راننده گفتم از اتوبان می‌رفتید راحت‌تر نبود تااینکه الان بریم تو ترافیک؟ منم دیرم میشه به کلاسم نمیرسم بعد گفت که داشتند پل را تعمیر میکردن، منم گفتم خب پل را تعمیر میکردن شما که میتونستی اززیر گذر دوربزنی بری دوباره تو اتوبان خداراشکر همونم قع رسیدیم به یه تقاطع و راننده مجبورش تقاطع را دور بزنه و بره سمت اتوبان اینجا کلی وقتمو گرفت و بعدم که رسیدیم تو خیابون مسجد سید قبل از کوچه مقرکتاب بهشون گفتم کوچه بعدی رو برید داخل، کوچه بعدی رو برید داخل 

بااینکه دوبار پشت سرهم حرفمو تکرار کردم ولی بازم نشنید و کلی جلوتر نگه داشته و داره به من نگاه میکنه بعد میگه مگه نمیخواستی پیاده بشید؟؟!! گفتم نه والا دوبار گفتم کوچه بعدی رو برید داخل شما اینجا نگه داشتید 

گفت عه کدوم کوچه؟ گفتم رد کردید الان باید دنده عقب برید بعد گفت ها من یه کم گوشام سنگینه ببخشید 

منم تو دلم گفتم باشه... 

خلاصه با نیم ساعت تأخیر رسیدم تو کلاس و استاد درمورد دوره coach صحبت کرده بودن. 

ولی بازم خداراشکر به لطف دوست عزیزم خانم حق شناس توضیحات استاد را بهم رسوندن 

واقعا متشکرم ازشون 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

فکر مریض

به نام خدا 

سلام 

بالاخره خانه جدید مامان و بابا چیدمان شد، امان از این پدرومادرها که اینقدر اثاث دارند یعنی بکوب کارکردیم تازه من تدارکات چی هم بودم. تو همین حین که خواهرم و زن برادرم وسایل آشپزخانه را چیدمان می‌کردند، منم اتاق خوابها رو، کمدهاشونو چیدمان میکردم، یکی دوبار رفتم تو آشپزخانه که دستمال را بشویم چون کمدها گرد و خاکی بودن، وقتی میرفتم داخل آشپزخانه زن برادرم انگار که روی خدانگهدار کلید کرده باشه، هی میگفت خدانگهدار... خدانگهدار... منم اهمیت ندادم و کارمو انجام می‌دادم وقتی اومدیم خونه هم یه بار دیگه گفت آخرشب که خوابیده بودم یه دفه یادم افتاد که آهان من تو پستهای اینستاگرام که مطالب آموزشیمو میذارم آخر پستهام میگم موفق باشید، خدانگهدار، پس این عصرتاحالا داشته منو دست مینداخت و مسخره میکرده، کلی خندم گرفت و پیش خودم گفتم خداراشکر، چون چندسال پیش هم دوباره تو یه موقعیتی قرارگرفت که پستی که بهم داده بودن خیلی دهن پر کن بود، فقط دهن پرکن وگرنه زحمت خیلی زیادی داشت و وقتی تواون پست قرارگرفت باز تا مدتها مسخره می‌کرد، یادم افتاد به حرف استادمون که هروقت دیدی مورد تمسخر دیگران قرار گرفتی بدون باش که داری پیشرفت میکنی و یه عده ی مسخره کنی که فکرشون مریضه و نمیتونن پیشرفت دیگران رو ببینن شروع به مسخره کردن می‌کنند... کلی تو دلم بهش خندیدم که اینقدر ضعیفه که نمیتونه موفقیت خانواده شوهرشو ببینه خود من همیشه تعریف ازخود نباشه با کسب موفقیت‌های اونا دلم خوش میشه و باعث افتخارم میشه، خلاصه دیشب بعداز شام همگی رفتند رو پشت بام و موکت پهن کردم و نشستند و چای و میوه و بعداز کلی صحبت خوابیدند و صبح هم بعداز صبحانه دوباره همگی رفتند که بقیه چیدمان را انجام بدن منم گفتم من خونه را مرتب  میکنم و میام مامان و خواهر بزرگم گفتند نه دیگه تو نیا کاری به اون صورت نیست ماهم تاظهر برمیگردیم تو بمون منم گفتم باشه همه رفتند من سریع نظافت خانه را انجام دادم و دورقم غذا اضافه مونده بود اونارو داغ کردم و سبزی خوردن و سالاد و ماست گذاشتم و دیگه ظهر شده بود که برگشتند وسایل سفره را آماده کردم و غذا خوردن و خانواده برادرم رفتند و خواهرم و بچش هم عصر رفتند و مامان و بابا هم باشوهرم رفتند خونشون که یه مقدار کار مردونه دیگه بود برای جمع کردن بخاریها که شوهرم رفت کمک بابا و القصه الان هم که مشغول وبلاگ نویسی هستم... ان شاء الله که همیشه خوش و خرم باشید و سلامتی نصیبتان... 

یا حق 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

فاقد فرصت مناسب

به نام خدا 

سلام 

بالاخره روز موعود رسید، امروز بعداز چند روز جمع کردم اسباب و اثاثیه مامان و تمیزکاری منزل نو بالاخره امروز صبح اسباب آوردند و ماهم از صبح مشغول بودیم الان تو وقت استراحت اومدم و از فرصت استفاده کردم تا وبلاگم رو به روز کنم و ترجیح دادم توی همین موضوع بنویسم، خلاصه دورازجون همه مثل تراکتور کارکردی تا الان آشپزخانه و اتاقها چیدمان شد ولی هنوز کلی کار مونده منم خونه غذا براشون غرمه سبزی پختم و آماده گذاشتم که وقتی شب همه خسته و گرسنه میان غذا آماده باشه آخه منزل ما به مامان اینا نزدیکه، خلاصه تا صداشون درنیومده من برم چون دوباره بلند شدن به کار کردن... تا صدام نزدن برم.

یاعلی مدد التماس دعا 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

یک بنده خدایی که از دوستان هستند یک باغ انار دارند که به قول خودشون باغ نیست، باغچس، راستم میگن بنده خدا چون تو اون باغ کوچیک یه مساحت کوچیکش رو درخت انار کاشتند چند سال اول انار خوبی بهشون میداد بعد دوسه سالی انارشون یه آفتی میزد که از داخل خراب میشدن و فقط یه مقداری از اون انارها سالم میموند که همون راهم بین دوستان و ازجمله ما تقسیم می‌کرد، خانمش میگفت همینکه تقسیم میکنیم و تنها نمیخوریمشون باغمون برکت پیدا میکنه الحق انار خوب و آبدار و شیرینی هم بود، امروز بعداز مدتها دعوت کردن و رفتیم تو باغشون به محض اینکه وارد باغشون شدم، منظره ی عجیب و دلخراشی به چشمم خورد، هرسال تو این فصل که میرفتیم باغشون بین درخت انارها را ردیف به ردیف شوهرش کرت درست کرده بود و آب را میذاشت پای درختها هم خیلی تمیز آب میخوردن درختها، هم منظره و چشم انداز خیلی زیبایی داشت، ازاین گذشته انارها تواین فصل سال هم درشت بنظر میپرسیدن هم رو به قرمزی رفته بودن، درواقع رشد انارها بوضوح مشخص بود و حتی رسیدگی که بهشون شده بود هم هویدا بود خلاصه من که خیییلی خوشم میومد و لذت می‌بردم، اما امروز که رفتیم بین تمام درختان انار علف هرز روییده بود و علفها را اینقدر از زمین جدا نکرده بودن که ریشه هاش همه جا تابیده بود و هم زیاد شده بودن هم زور و قوه ی درختان انار را گرفته بود و درختان انار رشدی نکرده بودن، انارها هنوز کوچک بودن و رنگ پوست انارها سبز بود، خیییلی دلم سوخت، گفتم آخییی چرا انارها به این روز افتادن؟ دوستم آهی کشید و هیچ نگفت اما همسر دوستم گفت باغ رسیدگی میخواد، دوستم گفت خب بهش رسیدگی میکردی، همسرش گفت نه خانوم رسیدگی یعنی اینکه باید خرجش کنی شما نمیذاری من تو باغ پول خرج کنم، دوستم خیلی خودداری کرد معلوم بود که می‌خواست جلوی همسر من که دوست شوهرش بود حرفی نزنه و نهایتا سکوت کرد.  ولی بعد جداگانه برام تعریف کرد که اصلا اینطور نیست اینکه شوهرم میگه من مخالف خرج کردن توی باغم اینو درست میگه ولی من نگفتم خرج درخت‌هایی که زندن و دارن بهمون ثمره میدن، نکن، گفت میخوام اونطرف باغ که درخت بید و اکالیپتوس درآمده همه را خراب کنم و جاش استخر بزنم منم گفتم استخر بدردمون نمیخوره بجاش همه جاشو چمن کاری کنیم و یه آلاچیق بزنیم و میز و صندلی بذاریم و یه آبنما هم درست کنیم صفاش خیییلی بهتره، اما گوش نکرده. حالا هم که درخت انارها را بهش رسیدگی نکرده که مثلا جواب داشته باشه بگه باغ خرج داره، البته خانمش میگفت یه دلیلش رسیدگی نکردنه ولی دلیل عمدش رو یه چیز دیگه میدونست دوستم خیلی به این موارد اعتقاد داره و اینجور موارد را رعایت میکنه، می‌گفت بابام هم باغ انار دارند پارسال انار باغ ما بهتراز انار باغ بابام اینا شد بعد میگفت هی شوهرم دسترنج خودش رو به رخشون می‌کشید که ببین آدم یا یه کاری رو نمیکنه یااگه کرد درست انجام میده، شما نه رسیدگی غذایی و کودی که به درختها میدید درسته نه طریقه آب دادنتون به درختان انار، درخت انار آب شناور میخواد نه قطره ای که شما برداشتی قطره ایش کردی و هی ایراد می‌گرفت و می‌گفت ببین فلانی انار باغ منو، بعد میگفت پارسال همسرم به خودش مغرور شد و فکر کرد که خودش این انار را بعمل آورده، خدا امسال خواست نشونش بده که منتا پارسال میخواستم که باغت به ثمر بنشینه، اما امسال دیگه خدا نخواست برامون و اراده نکرد که درختان انارمون پرثمر باشه، ولی بازم شوهرم این چیزا رو قبول نداره... خلاصه که دوستم فوق العاده ناراحت بود و من کمی دلداریش دادم ولی بهش حق هم دادم چون حرفاش درست بود اینکه وقتی ما یه کاری رو انجام میدیم اگه خواست و اراده ی خدا بر کار ما محقق بشه کار ما به نتیجه میرسه وگرنه اگه خواست و اراده ی خدا نباشه هیچ کار ما به نتیجه نخواهد رسید و نباید درهرکاری به زور و قوه ی خود یا دانش خود متکی بشیم چون همه‌ی این انرژی و دانش را هم خدا به ما داده پس بازهم خدا درآن دخیل است و اگر فقط همه چیز را بجای اینکه از آن خدا بدونیم از آن خود دانستیم دچار شرک می‌شویم و اونوقت بیچاره میشم چون بجای قدردانی از خدا ناسپاسی و کفران کردیم و اگر افتادیم تو مسیر کفران هم عذاب بهمون نازل میشه و هم از لحاظ درونی ساقط میشیم یعنی عدم سپاسگزاری از خداوند ما را از عالم انسانیت خارج کرده و به عالم بهیمیت یا عالم حیوانی می کشونه... ان شاء الله خدا هیچکدوممون را رها نکنه و به حال خودمون وانگذارد. و خداراشکر که خدا شکر کردن از نعمت‌هاش رو بهمون یاد داده... 

الهی شکر 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

بدون موضوع

به نام خدا 

سلام 

بعضی وقتا دیدی هیچ روزمرگی خاصی نداشتی که درموردش بنویسی؟ 

منم امروز تقریبا یه همچین حسی دارم و الان تصمیم گرفتم توحاشیه صحبت کنم 

بعضی وقتا که آدما مجبور میشن بخاطر آرام کردن اوضاع و شرایط یه دروغهایی رو بگن، تاحالا برای شما پیش آمده؟ برای من پیش آمده شاید بندرت... و حتی نه بخاطر خودم بخاطر حفظ آبرو و شخصیت دیگران، اون لحظه احساس میکنم حالم خیلی بد میشه که دارم دروغ میگم خدا منو ببخشه ولی همش بخاطر آروم کردن شرایط حاصله است. بعضی وقتا پیش خودم میگم به تو چه، هرکار میخوان بکنن ولی باز دلم آروم نمیگیره و میخوام یه جوری مشکلشون حل بشه و ادامه دار نشه... اما واقعا از صمیم قلبم میخوام که اگه کارم اشتباس خدا منو قطعا ببخشه و توبه ام را بپذیرد  و حمایتم کنند ...  الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی