به نام خدا
سلام
امروز بعدازظهر منشی آقای دکتر تماس گرفتند و گفتند که یه نفر کنسلی داشتیم و آقای دکتر شما را تو اولویت گذاشتند و الان باهاتون تماس گرفتم که بگم ساعت 20 دفتر باشید منم تشکر کردم و گفتم ان شاء الله چشم حتما تا اون موقع میرسم خدمتتون. خداحافظی کردم و همونم قع شوهرم با بابا میخواستند برن باغ برای آبیاری، مامانمم اومدن خونه ی ما و مامان متوجه شد که من عصر قراره جایی برم گفت کجا میخوای بری، جریان را براشون گفتم و گفتم اگه میدونستم شما میایید اینجا قول نمیدادم که برم، مامانم گفت نه هرموقع خواستی بری منو بذار خونمون و برو گفتم خب باشه
خلاصه آماده شدم و مامان را گذاشتم خونشونو رفتم و کارم که توی دفتر آقای دکتر تمام شد طبق آدرسی که شوهرم داده بود،رفتم که سوار اتوبوسهای بی آر تی بشم و بیام میدان آزادی، قبل از سوار شدن هنگام کارت زدن از مسؤلی مه اونجا روی صندلی نشسته بود و مراقب کارت زدن مردم بود ازش پرسیدم اتوبوسهای اینجا میرن میدان آزادی گفت بله همین اتوبوس را سوار بشید. گفتم همینکه ایستاد گفت بله سوارشید.
منم باعجله سوار شدم و اتوبوس شلوغ بود، دستم را کردم تو چادرم و با چادرم میله ی اتوبوس را گرفتم بعداز کمی ایستادن یک صندلی خالی شد و نشستم و یک تماس با دخترم گرفتم و گفتم دارم میام سمت میدان آزادی و از اونجا هم با تاکسی میام، وقتی رسیدم سر فلکه به بابا زنگ میزنم که بیان دنبالم، گفت باشه بعد از تلفن که نگاهم به بیرون افتاد دیدم اتوبوس داره از شهر خارج میشه، گفتم اینجا کجاست؟ چرا من اینجاها را نمیشناسم؟ بعد از زیر یک پل تاریک رد شد و تو ایستگاه چند نفری پیاده شدند تقریبا اتوبوس خالی شده بود بعداز چند دقیقه هم تو یک جای تاریک و خلوت نگه داشت و همه پیاده شدند و گفتند ایستگاه آخره، من باتعجب گفتم ایستگاه آخر؟؟!! ایستگاه آخر کجا؟ اینجا کجا هست اصلا؟ یکی از خانوما گفت ایستگاه آخر اتاباد از تعجب چشمهام گرد شده بودن و دهنم باز گفتم اتاباد؟؟
پس چرا به من گفتند این اتوبوس میره میدان آزادی؟! راننده گفت نه اینجا ایستگاه آخر منم دیگه الان میرم پارکینگ گفتم پس من چجوری میتونم برم میدان آزادی گفتن از زیر گذر برو اون دست خیابون اتوبوسهای بی آر تی هستند میبرم آزادی، بعد یه آقایی گفت زیر گذرش خییلی تاریک چراغ نداره اگه چراغ قوه دا ید روشن کنید و برید. یه لحظه ترس برم داشت اما خودمو سفت گرفته بودم، گفتم اصلا زیر گذر کجاست ازبس تاریک بود جایی پیدا نبود، اون آقا خدا خیرشون بده با خانمش بودن به خانمش گفت شما همینجا بایستید تا من این خانم را تا اونطرف خیابون برسونم و بیام بعد نور گوشیشو روشن کرد و از زیر گذر رد شدیم و دیگه راهو نشون داد و ایستگاه بی آر تی رو و منم تشکر کردم و ایشون برگشت منم رفتم سمت ایستگاه اینبار از خود راننده پرسیدم که اتوبوس میره آزادی گفتند بله، سوار شدم
آخه من همیشه بااینکه جلوی اتوبوس را میخونم بعد از راننده میپرسم مسیرش نو بعد تازه وقتی سوار میشم از مسافرها هم می پرسیدم و دیگه بااطمینان خاطر سوار میشدم ولی اینبار نمیدونم چرا و چی شد که اینطوری شد که نه از راننده و نه از مسافرا نپرسیدم و فقط اکتفا کردم به جواب اون آقایی که مسؤل ایستگاه و کارت زدن بود و سوار شدم و این شد
خلاصه که با 45 دقیقه تأخیر و کلی داستان ساعت 10:30 رسیدم خونه
تجربه ای بود برام ولی نمیدونم چرا تو دلم هول نکردم و نترسیدم فقط اونموقع که گفتند اتاباد بسیییااار تعجب کردم و یه کم از تاریکی و خلوتی جاده که حالت بیابون داشت حیرون شده بودم که اون آقا خدا خیرشون بده راهو نشون دادن و دیگه اومدم خونه، فقط میگم خداراشکر که خدا همیشه باهامونه
الحمدلله رب العالمین شکر
- ۹۹/۰۶/۱۱
عجب تجربه ی هیجان انگیزی بود