مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

  • ۰
  • ۰

به نام خدا 

سلام 

امروز صبح داشتم غذا می پختم که یه نفر زنگ آیفون را زد، تا رفتم در را باز کردم دیدم یکی از همسایه های قدیمی که سالهای پیش چنننند سالی بود در منزل ما مستأجر بودن، تا اومد داخل گفت وای چشمم که افتاد به اینجا تو دلم یه حالی شد یاد اونروزا بخیر، اماحالا خداراشکر خودشون خونه خریدن که ازاینجا رفتند، ایشون همسرش کشاورز بود و هرموقع که محصولی می کاشتند موقع برداشت محصول غیر ممکن بود که برای ما هم نیارن و هربار که هر کدوم از محصولاتش ن رابرداشت میکردن برای ما و یکی از همسایه های دیگه که هرسه خییییلی باهم دوست بودیم می آوردن و می‌گفت اصلا همینکه از محصول باغمون به هرکس می دیم باغمون برکت پیدا می کند وامروز خیلی برام جالب بود وقتی در رابازکردم بعداز سلام و احوالپرسی گفت براتون گوجه آوردم گفتم شما هنوز یاد ماهم هستید گفت ماهمیشه یادتون هستیم  خداراشکر که خدا این نعمت راهم به ما داده که مارا همیشه از داشتن دوستان خوب محروم نکرده و ماراباخوبان دوست و آشنا کرده و من ازاین بابت واقعا از خدا متشکرم که اززمانیکه ساکن بهارستان شدیم گفتم خدایا افراد صالح و شایسته سر راهمون قرار بده، بازم خدایاشکرت، دوستم بچه سومش تقریبا یه ساله که بدنیا اومده و همراهش بود خیییلی بچش خوش خندس و نازولیه، فرصت نشد عجله داشتن میخواست بره مدرسه پسرش میخواستم بهش بگم این بچه نازنازی همونه که خدا ناخودآگاه بهت داد و تو گریه میکردی، الان چقدددررر این بچه شیرین و تودل برو شده برات 

خدا ان شاء الله هرسه بچشو و همه ی بچه های هممون رو حفظ کنه و سلامت بداره 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

اینترنت خانگی

به نام خدا 

سلام 

امروز داشتم کارای خونه را انجام می دادم که شوهرم گفتن میرم تا اداره برق و بیام گفتم باشه، ایشون رفت و بعد از گذشت تقریبا یک ساعت برگشت و گفت میگم من مستاجر قبلی که ازاینجا رفت موقع تسویه حساب گفت من اینترنت خونه را قطع کردم فقط قبضش که اومد از پولی که برای قبوض کم گذاشتید پرداخت کنید منم ماه پیش پیامک قبض که اومد پرداخت کردم ولی الان دوباره پیامک قبض اومده گفتم خب الان مستاجر جدید داره استفاده میکنه از تلفن شوهرم گفت نه ازشون پرسیدم اصلا تلفن به پریز نزدن و از گوشی‌های همراهشون استفاده می کنند. گفتم خب برو مخابرات بپرس ببین چجوری شده؟ شوهرم رفت و بعد از چند دقیقه ای که شاید یه 20 دقیقه گذشت و در حالیکه من مشغول پخت غذا بودم  زنگ تلفن خونه بصدا درآمد و منم دستام پر کف بودن و نتونستم تلفن را جواب بدم، سریع دستامو شستم و اومدم نگاه کردم دیدم شماره همسرم هست تماس گرفتم و ایشون گفتن سریع آماده شو کارت ملیت رو هم بردار تا بیام دنبالت بیای مخابرات مستاجر قبلی هنوز داره از اینترنت استفاده میکنه و پیامک قبضش برای ما میاد چون خط بنام من بود باید خودم فرم انصرافیشو پر میکردم و کارت شناسایی نشون میدادم، خلاصه فرم پر کردم که اینترنتشون را را قطع کنند و اینقدر هم خودم و شوهرم از دستشون ناراحت و عصبی شده بودیم که من چند بار هی میومدم یه حرفی بهشون بزنم تا یه کلمه می گفتم دوباره احساس می‌کردم که الان غیبتشون میشه خشمم رو میخوردم شوهرم خواست باهاشون تماس بگیره ولی هی لا اله الا الله گفتیم و سپردم دست خدا ولی خداراشکر خوبی که این ماجرا داشت این بود که همونجا یه فرم درخواست برای اینترنت خانگی برای خودمون پر کردم و قرارشد تا فرذا پس فردا برای خودمون نصب کنند و از شر خریدن بسته های اینترنتی گرون خلاص بشیم، بازم خداراشکر 

موفق باشید 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

توکل

به نام خدا 

سلام 

وقتی رسیدم خونه بابا دیدم بابا تنها نشسته و توی فکره، و صدای مامان از داخل اتاق خواب شنیده می شد که داشت با تلفن صحبت می کرد، بعداز سلام و احوالپرسی گفتم بابا خوبید؟ بهتری الحمدلله؟ گفت شکر، خوبم گفتم چه خبر؟ رفتید دکتر؟ دکتر چی گفتند؟ گفت هیچی بابا از بعداز عمل جراحیم هربار با یه امید و دلا دلایلی میرم پیش دکتر و چورت و پورتم پاره میشه، با تعجب و نگرانی گفتم چرا؟ چی شده مگه؟ گفت هیچی جواب کولونوسکوپی را که بردیم دکتر ببینه گفت پس جواب نمونه برداری کو؟ ماهم ازهمه جا بی‌خبر، گفتیم کدوم نمونه برداری؟ گفت نوشته بودم براتون ولی انگار ازقرار معلوم اون دکتر برتون انجام نداده، دیگه هرچی هم به دکتر گفتیم مگه نگفتید خوب شده نمونه برداری دیگه برای چی؟ جواب درستی نداد و گفت لازمه 

بشرطی دوباره عود کرده باشه که گفته نمونه برداری کنم. 

به بابا گفتم وا بابا چرا برای خودت می بری و می دوزی؟  دکتر حکیمان تز کارش اینجوریه که بعداز هر عمل نمونه برداری میگیره که خودشم خیالش راحت باشه کار رو برای شما تمام کرده، بعدم چرا به خودتون ناامیدی وارد می کنید پس شما چی رو سپردید دست خدا؟ دیگه وقتی میگید توکل بخدا یعنی هرجوری که میشه باید پاش وایسی و انجام بدی برای خودت بهتره. یه موقع نخوای از زیرش شونه خالی کنیا همین فردا پیگیرش بشو

خداراشکر کمی که با بابا صحبت کردم و مامان هم تلفنش تمام شد و اومد و باهمدیگه بابا را متفاعد کردیم که بره و انجام بده تاخیال هممون راحت بشه که دیگه آثاری از اون توده وجود نداره 

کاش هممون یاد بگیریم که یا به خودمون قبل از انجام هرکاری امیدواری بدون آگاهی ندیم یا اگه دادیم بدونیم که با بی اطلاعی و آگاهی فکرکردم و امیدوار شدیم اما حالا که اصولش را فهمیدیم نباید امیدمون را بخدا ازدست بدیم و ناامید بشیم باید همچنان توکلمون محکم بخدا باشه 

به امید روزی که هممون توکل هامون بخدا واقعی واقعی باشد 

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

چشم و دل

به نام خدا 

سلام 

دقت کردید بعضی وقتا خدا چقدر حواسش بهمون هست؟ و چه خطرهایی را از سرمان رفع می کند و ما توجهی بهشون نداریم و غالبا میگیم وای خطر از بیخ گوشم رد شدااا و شاید کمتر بگیم : خدا بهمون رحم کرد... 

ولی هیچکدام از اینها اتفاقی نیست، و من بعضی وقتا واقعا دست خدارا تو زندگیم می بینم و خدارا شکر می کنم ازاینکه در کنارمون هست و مراقبمونه 

امروز ظهر بعد از تعطیلی کلاس بااتوبوس اومدم و چهارراه تختی پیاده شدم و در حالیکه چشمم و حواسم توی مغازه‌های اسپورتی بود، داشتم می رفتم سمت ایستگاه مترو که انگار یکی بهم گفت جلوی پات را هم ببین، تا برگشتم مقابلم رو دیدم، دیدم یه موتور سوار که اونهم چشم و حواسش توی مغازه های اسپورتی بود داشت از توی پیاده رو بسمت من میومد، و در آن واحد هر دو به جهت مخالف از کنار هم رد شدیم، تا چند دقیقه ای تو حال خودم نبودم، بعد که حواسم اومد سر جاش گفتم خدایا شکرت که هستی اگه تو نبودی نعوذبالله من الان پخش زمین بودم، و چه خطری راازسر من رفع کردی، خدایا ممنونم ازت 

الان که اومدم این اتفاق امروز را بذارم تو وبلاگم، تا گوگل را باز کردم، صحنه ی دلخراش نوزاد تازه متولد شده در تهران را دیدم... ووووواااااای خدایا حکمتت را شکر نمیدونید بااین چشمها چییی دیدم که هر چی میخوام نگم  نمیتونم ولی وصفش نمیکنم... یکی از کوچکترین عضوی که خدا در بدن ما انسانها خلق کرده چشم است و بزرگترین عضو که البته میگم بزرگترین منظورم مهمترینه چون مرکز حیات انسان است، چون کانون توجهات روح انسان است و بهش میگن قلب یا همون دل... امان از این دو عضو که چشم به اون ریزیش چه چیزهای بزرگ و دلخراشی که نمی بیند و چه بار سنگینی که روی قلب بااون ظرافتش نمی افتد... 

​​​​در همین حد میگم که نوزاد متولد شده دو صورت مجزا در یک سر داشت و  واقعا از اونموقع تاحالا که دیدم، بهم ریختم ولی فورا چشمهام را بستم و چند دقیقه ای فکرکردم و گفتم خدایااااا شکرت خدایا شکرت که به ما سلامتی دادی و خودت به اون نوزاد رحم کن و بهش سلامتی بده 

یادم افتاد به دعای مداوم پیامبر اکرم (ص) که میفرمایند : الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا      یعنی خدایا مرا به یک چشم برهم زدنی به خودم واگذار نکن یعنی خدایا من به خودم یه درصد هم اعتماد ندارم من فقط می خوام توکلم به تو باشد، پس به خودم واگذارم نکن.

ان شاءالله که خداوند قدرت و توانایی جبران و فرصت خوب بودن بهمون عطا بفرماید

الهی آمین 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

نیت خوب

به نام خدا 

سلام 

امروز و دیروز یکی از پرکارترین روزهام بود، امروز هی از صبح پیش خودم گفتم بموقع کارامو بکنم و غذای فردا ظهرمم که نیستم خونه درست کنم که فردا که از کلاس میام بتونم بموقع غذای بچه ها و همسرم را بدم، ولی هی که یادم می افتاد که هنوز هیچ فضایی برای ارسال پستم در نظر نگرفتم، و هنوز کارای کلاسم را انجام ندادم تو دلم تا میومدم حرص بخورم یادم می افتاد که توکل کردم ، خلاصه کارام که انجام شد متنم رو  آماده کردم و یه لحظه یادم افتاد به پارچه سبزی که برای سفره حضرت رقیه که سال گذشته روضه داشتم، پهن کرده بودم، آوردم و پهنش کردم روی میزم و استیکر های متنم رو  روش چسبوندم و پستم رو آماده کردم و  گذاشتمش تو پیجم، در همین فاصله که اومدم پیامی را که یکی از دوستان در دایرکت برام فرستاده بود را بخونم وقتی برگشتم دیدم دیده شده و لایک خورده

تو همه ی کارها نیت خیلی مهمه 

موفق باشید  

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

داستان دل شکستن

به نام خدا 

سلام 

امروز تازه از خواب بیدار شده بودم که زنگ تلفن خونه بصدا درآمد، اومدم نگاه کردم، شماره تلفن خونه مامانم بود، گوشی برداشتم و بعداز سلام و احوالپرسی، مامانم شروع کرد تعریف کردن که دوباره چند روزیه خیییلی دلتگ مجتبی میشم، مجتبی برادر کوچیکه، که دوسال پیش براثر سانحه تصادف به رحمت خدا رفته. بعد مامانم توی تعریفاش گفت دیروز از بس دلم گرفته بود برای یه بنده خدای آشنایی درد دل کردم، بعد اون بنده خدا یه حرفی بهم زد که خیییلی دلمو سوزوند و یه دفه بغضم ترکید و گریه هام بیشتر شد. و تا نصف شب همینطور تو فکر بودم و فقط اشک می ریختم که نفهمیدم چی شد که خوابم برد، بعد به عالم خواب خاله ی خدابیامرز را در خواب دیدم که بهم گفت خاله چرا اینقدر گریه می کنی؟ مجتبی همین‌جاست پیش خودمونه، ما هممون دور همیم، مجتبی حالش خوبه خوبه، این گلها و نونها را بااین تسبیح مجتبی برات فرستاد داد به من که برات بیارم و گفت به مامانم بگو توروخدا اینقدر گریه نکن من حالم خوبه بعد خاله گفت اینقدر مجتبی را اینجا همه می خوانش و دوسش دارن که نگو خاله تو غصه چیو میخوری؟ من که خاله از قرآن‌های که بلند بلند برا مجتبی میخونی منم حظ می برم من گفتم خاله من که قرآن بلد نیستم بخونم با قلم میذارم و تکرار میکنم بعد خاله میگه نه خاله این صدا خودته ببین هنوزم صدای قرآنت اینجا هست و بعد از خواب پریدم، مامانم تعریف می کرد می گفت تسبیحی که مجتبی برام فرستاده بود یک تسبیح خوشگل و نورانی بود که تابحال به چشم ندیده بودم، همینطور که مامانم تعریف می کرد من گریه، مامانم گریه و ترکیدن بغض و ریختن اشکها اماممان نمی دادن... 

دل شکستن از نظر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله : اذیت و آزار مؤمن برابر با اذیت و آزار رسول خدا ( ص) برابر با اذیت خداوند می باشد که چنین شخصی در تمامی کتب آسمانی و الهی از تورات و انجیل و زبور و قرآن، انسانی ملعون می باشد. پس بیایید با کارها و گفتارمان دل مؤمنان را به درد نیاوریم و آنان را غمناک و اندوهگین نکنیم چون دل شکستن از نظر اسلام آثار بسیار بدی در زندگی دارد که دیگه با توبه و استغفار آمرزیده نخواهد شدحتی اگر همه ی دنیا راهم برای شادکردن دل او به او بدهند این کار نمی تونه کفاره ی زشتی عمل دل شکستن مؤمن باشد. و باید بلافاصله دل فرد مؤمن را بدست آورد و اورا ازخود راضی و خشنود کند وبا عذرخواهی و جبران کردن بوسیله ی احسان و یا هدیه آیو بابا کلمات دلنشینی اندوه راازآن فردبرطرف نماید. همانطور که اگر کسی لیوان قیمتی را بشکند فکر می کند که می تواند آنرا بچسباندکه حتی مشخص هم نشود. ولی باز این مثل لیوان سالم نمی شود. اگر دلی شکسته شد باید ازطرف دلجویی کرد و طرف هم اورا ببخشد و خدا هم توبه اورا بپذیرد. 

اصلا ریشه ی این دل شکستن ها خودخواهی است.یعنی فرد فکر می کند که از دیگری بالاتر است و فقط به من های درونش توجه می کند.  

خدانگهدار 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

تلنگر

به نام خدا 

سلام

امروز از صبح هی بی دلیل به جون بچه هام غر زدم و سبک و سنگینشون کردم هر چی بچه هام می‌خواستند توجیه بیارن و مرا به هر طریقی متقاعد کنن که نه مامان اینطورا هم که میگی نیست، اصلا به حرفشون گوش نمی کردم و فقط حرف خودمو می زدم، همینطور که غر می زدم و کارای خونه رو می کردم، وارد اتاق خوابمون شدم، اتاقی که میز به اصطلاح کارم در اتاقم هست و مرتب به این اتاق آمد و شد دارم ولی همینکه می خواستم از اتاق برم بیرون پام به لبه ی قالیچه ای که جلوی تخت پهن بود گرفت که این امر هیچ موقع تا بحال اتفاق نیفتاده بود و امکان نداشت اینهمه که من داخل اتاق میرم و میام بیرون بخواد یه همچین اتفاقی بیفته، خلاصه جوری پام به لبه ی قالیچه گرفت که اگه دستمو به جایی نگرفته بودم با مغز و صورت روی زمین پهن می شدم و فاتحه... 

یه دفه خودمو گرفتم و قلبم شروع کرد به تالاپ و تولوپ کردن، برگشتم و قالیچه را نگاه کردم فکر کردم لبه اش برگشته که من پام بهش گیر کرده وقتی دیدم نه لبه اش برنگشته، پیش خودم گفتم به قالیچه نگاه نکن به خودت نگاه کن که چقدر ازصبح دل بچه هاتو رنجوندی، مشکل از قالیچه نبود مشکل از خودت بود و اینجا فهمیدم که خدا با تلنگری ساده به من فهموند که هیچوقت بدون آگاهی حتی به بچه هام که حق گردنشون دارم حرف بیهوده ای نزنم که دلشون بشکنه... 

به امید روزی که صبورانه رفتار کنیم و به اعمال و گفتار خود واقف باشیم 

و من الله توفیق 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

امتحان

به نام خدا 

سلام 

داشتم کارای خونه را انجام می دادم که یه گزارش تلویزیونی از یک دختر معلول توجهم را به خودش جلب کرد، جثه ی این دختر بسیار کوچک بود یعنی به اندازه ی یه بچه ی دوساله رشد کرده بود و دستها و پاهای بسیار کوتاهی داشت ولی ازنظر  ذهنی خوب رشد کرده بود و ایشون را بعنوان یک بانوی موفقی که کارگاه بافتنی تشکیل داده بود و هم آموزش بافتنی می داد و هم برای چند نفراز خانمهای کارگر ایجاد شغل و درآمد کرده بود معرفی و مصاحبه می کردند، ایشون میگفت من چند سال پیش آرزوم بود که یک کارگاه بافتنی داشته باشم و هرچی بلدم را به خانمها یاد بدم و خدا کمکم کرد و تونستم با تلاش و پشتکار و با توکل بخدا این کارگاه را برپا کنم و همیشه تو زندگیم خدارا به یاد داشتم و هیچوقت ذکر خدارا فراموش نکردم همیشه هم خدا پشتم بوده و حمایتم کرده، خانمهایی هم که در کارگاه این خانم معلول موفق کار میکردن می گفتند که ایشون نه تنها در کار بافتنی به ماخیلی کمک کرده و حتی برامون درآمد زایی داشته بلکه ایشون خیلی درسهای زندگی به ما دادن که واقعا تو زندگیهامون تأثیرگذار بوده و من خدارا شکر میکنم که این خانم موفق را سر راه ما قرار داد تا بتونیم از ایشون درس زندگی بیاموزیم و برای زندگیهامون مؤثر واقع بشیم.  خدارا شکر. 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

مطب دکتر

سلام 

​​​​​​دو ماهی بود که کارم شده بود تماس گرفتن با مطب خانم دکتر که یه نوبت بگیرم و موفق نشده بودم، هر بار که تماس می. گرفتم یا پشت خط اشغالی می موندم یا وقتیکه زنگ می‌خورد خوشحااال میشدم که خب موفق شدم بگیرم سینمو صاف میکردم که تا جواب میدن بعداز سلام و خسته نباشید بگم یه نوبت میخوام، بعد کلی زنگ می‌خورد و قطع میشد دوباره میگرفتم، و باز خودمو آماده میکردم برای نوبت گرفتن اینبار جواب که میدادن درحالیکه قندتودلم آب میکردم میگفتم ی نوبت میخوام میگفت پرونده داری؟ گفتم نه، می‌گفت گوشی حضورتون، میرفت و دیگه طرف یادش میرفت که من پشت خطم، خسته میشدم و قطع میکردم دوباره گرفتم، البته دوباره یه اصطلاحه، چون چندیییین بار شماره گرفته بودم، و دوباره که جواب داد گفتم ببخشید نوبت میخواستم، دوباره گفت پرونده دارید؟ گفتم نه گفت خانوم فعلا نوبت نداریم خانم دکتر مریضای خودشو می بینن، گفتم خدا خیرتون بده اینو نمیشد همون اول..... بوق، بوق، بوق، نگذاشت من حرفم کامل بشه، تلفنو قطع کرد و منم بی اینکه خمی به ابرو بیارم تلفن را روی پایه گذاشتم و رفتم سراغ کارام، فرداش دوستم تماس گرفتن و گفتن رفتی دکتر؟ جریان رابراش تعریف کردم گفت وای چه صبورید شما، من الان به خواهرشوهر میگم برات نوبت بزنه، خلاصه دوستان گلم که از خواهر برام عزیزترین  برام نوبت گرفتن و امروز اومدم مطب، البته باتمام این تفاسیری که پیش اومده از چندروز قبل بخدا توکل کردم گفتم خدایا من اینو میدونم که فقط خودت تأثیرگذاری و بس و من لا مؤثر فی الوجود الا الله را میدونم، پس به خودت توکل میکنم و از خودت میخوام که تأثیرات رو روی دست خانم دکتر بگذاری و کلا امور امروزم رو به خودت می‌سپارم، اومدم مطب و منشی اسمم رو پرسید و گفتم و زد تو سیستم و گفت نوبت به این اسم ثبت نشده، گفتم ی بار دیگه ببینید غیر ممکنه نباشه دوستم نوبت گرفتن دوباره چک کرد و گفت نیست هم اسم شما مال سال 94 هست. بازم خیالی نبود چون بخدا سپرده بودم با دوستم تماس گرفتم و ایشون گفتن بگید دوباره چک کنن به اسم خودتون نوبت گرفتم. خانم منشی با بی‌دقتی صفحه را باز می‌کرد میگفت نیست و می بست، خودم که نگاه کردم گفتم اسمم بودا دوباره بازکرد گفت کو؟ نشونش که دادم گفت خب این مال هفته گذشته گفتم خب ما هفته گذشته همین تاریخ تماس گرفتیم ممکنه اشتباه تاریخ اونروز رو بجای تاریخ نوبت زدن. بعد دیگه تاریخ رو اصلاح کردو کارای پذیرش را انجام دادن، همه اینارو گفتم که بگم وقتی همه ی امورات زندگیتون رو بخدا بسپارید خدا خودش همه ی کارها رو ردیف میکنه بدون اینکه آب تو دلت تکون بخوره، فقط باید توکلت واقعی باشه...    و من الله توفیق 

  • سهیلا کاظمی
  • ۰
  • ۰

سلام 

دو روزی بود که پیام رسان بله را چک نکرده بودم و به گروه ها سر نزده بودم، تا امروز که شاگردای مجازیم امتحان داشتند وقتی وارد بله شدم، دیدم که برای گروه نغمه که اساتید هم هستند پیام اومده وقتی بازش کردم از یه پیامی که یکی از اساتید فرستاده بود واقعا غبطه خوردم و ناراحت شدم 

استاد پیام گذاشته بودن که فردا آخرین یکشنبه ماه ذی القعده است نمازش را فراموش نکنید نمازش چهار رکعتیه و بصورت دوتا دو رکعتی خونده میشه و از فضائل این نماز اینه که هرکس این نماز را بخواند توبه او مقبول و گناهش آمرزیده می شود و دشمنان او در روز قیامت ازاو راضی می شوندو او باایمان می میرد و دین و ایمانش از وی گرفته نمی شود، قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش ازاو راضی می گردند و مغفرت شامل حال والدین او و ذریه ی او می گردد و توسعه رزق پیدا می کند و ملک الموت در وقت مردن بااو مدارا می کند. 

همینطور که فضائل نماز را می خوندم از عطش حسرت که چرا زودتر گروه را باز نکردم و این نماز پر فضیلت را نخوندم، مغزم داغ کرده بود و واقعا حیفم اومد و یک لحظه به خود ترسیدم که این نماز رفت تا سال آینده، یعنی من تا سال آینده هنوز در قید حیات هستم یا خیر؟ و ازاینکه نکند وقتمان بگذرد و دست خالی بخوایم به سفر آخرت بریم پشتم لرزید، و همانموقع از خدا خواستم که تا قبل از فرا رسیدن وقتش بهمون فرصت جبران بده 

لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم 

  • سهیلا کاظمی