به نام خدا
سلام
امروز از صبح هی بی دلیل به جون بچه هام غر زدم و سبک و سنگینشون کردم هر چی بچه هام میخواستند توجیه بیارن و مرا به هر طریقی متقاعد کنن که نه مامان اینطورا هم که میگی نیست، اصلا به حرفشون گوش نمی کردم و فقط حرف خودمو می زدم، همینطور که غر می زدم و کارای خونه رو می کردم، وارد اتاق خوابمون شدم، اتاقی که میز به اصطلاح کارم در اتاقم هست و مرتب به این اتاق آمد و شد دارم ولی همینکه می خواستم از اتاق برم بیرون پام به لبه ی قالیچه ای که جلوی تخت پهن بود گرفت که این امر هیچ موقع تا بحال اتفاق نیفتاده بود و امکان نداشت اینهمه که من داخل اتاق میرم و میام بیرون بخواد یه همچین اتفاقی بیفته، خلاصه جوری پام به لبه ی قالیچه گرفت که اگه دستمو به جایی نگرفته بودم با مغز و صورت روی زمین پهن می شدم و فاتحه...
یه دفه خودمو گرفتم و قلبم شروع کرد به تالاپ و تولوپ کردن، برگشتم و قالیچه را نگاه کردم فکر کردم لبه اش برگشته که من پام بهش گیر کرده وقتی دیدم نه لبه اش برنگشته، پیش خودم گفتم به قالیچه نگاه نکن به خودت نگاه کن که چقدر ازصبح دل بچه هاتو رنجوندی، مشکل از قالیچه نبود مشکل از خودت بود و اینجا فهمیدم که خدا با تلنگری ساده به من فهموند که هیچوقت بدون آگاهی حتی به بچه هام که حق گردنشون دارم حرف بیهوده ای نزنم که دلشون بشکنه...
به امید روزی که صبورانه رفتار کنیم و به اعمال و گفتار خود واقف باشیم
و من الله توفیق
- ۹۹/۰۵/۰۲