به نام خدا
سلام
بعضی اتفاقات روزانه واقعا مثل کلاف پیچیده ای میمونن که نه سرش پیداست نه تهش، در حقیقت نه موضوع اون اتفاق مشخصه و نه علت اون موضوع، پس چی میشود که بعضی وقتا یک همچین اتفاقاتی بطور ناگهانی رخ میدهند
حتی جوری نیستند که بشه تعریف کردو یک روزی بعنوان خاطره بخوام بهش رجوع کنم که بخونمش و برام تداعی بشه چون آدما از افتادن بعضی اتفاقات خرسند نمیشوند. من هم الان خوشحال نیستم ولی عمیقا فکرم رو بخود مشغول کرده که چرا واقعا این چند مدت اخیر آرامش توخونه ی ما شده مثل طناب کشی که آن را می کشیم و باخودم باآرامش پیش میبریم و یک مرتبه یک اتفاق کوچیک اونو پاره میکنه و از هم گسیخته میشن. هرچی درمورد این قضیه فکر میکنم فقط به یک مورد برمیخوریم و اون اینکه چند روزی که تلاطم پیش میومد به هر دلیلی و باهر کسی بخدا توکل کردم گفتم خدایا خسته شدم یا درک منو زیاد کن و صبر بی حد و حصر به من عنایت کن یا اوضاع را خودت به آرامش برسون، اینو ازخدا که خواستم فرداش همه چی آروم طی شد و چند روز بهمین منوال بی دغدغه و باآرامش پشت سر گذاشتم اما اصلا حواسم نبود که هرروز صبح که از خواب پا میشم بخاطر این آرامش خداراشکر کنم و احساس میکنم بهمین خاطر دوباره روند آرام متلاطم شد و حالا باید خداراشکر کنم بخاطر اینکه مشکل حادی نیست و ان شاءالله و به خواست خداوند هرچه زودتر این مشکل کوچک برطرف خواهد شد، پس باید شکر خدارا بگویم تا باشکرگزاری ام نسیم ملایم را به زندگی برگردانم...
الهی آمین