به نام خدا
سلام
از خونه مامان که بر میگشتیم، شوهرم گفت با بابا که رفته بودم رو پشت بوم اثاث بذاریم تو انباری، بابا یه چیزی تعریف کرد، الان برات تعریف کنم بهم نریزیا، وای تا شوهرم اینو گفت انگار یه چیزی ازتو دلم کنده شد، اما به روی خودم نیاوردم که تعریف کنه، گفتم چی شده مگه؟ گفت دیروز ی نفر از همسایه ها تعریف کرده که چند روز پیش توظهر صدای جیغ و شیون شنیدن بعد که اومدن بیرون دیدن یه تراکتور که اونجاها خاک برداری میکرده، کارش که تمام میشه داشته از تو خیابون میرفته که یه ماشین سمند از توفرعی میاد تو خیابون و با تراکتور برخورد میکنه و از اونجایی که این راننده ی بی دقت تراکتور بیل مکانیکیشو نه کامل بالا برده و نه کامل روی زمین تا نیمه بالا قرار داده بوده بیلش میره تو شیشه ماشین سمند و سمند که دو سر نشینش یه مادر و یه بچه ی 7_8 ساله بوده، اینطور که میگفتن سر بچه را برده بوده ولی مادر را خبر موثق ندارم که چه اتفاقی افتاده براش ولی وقتی شوهرم تعریف کرد تمام پاهام بی حس و حال شده بود و یه لحظه احساس کردم هیچ جونی در بدنم نیست و فقط میگفتم آخی بمیرم الهی هم برای بچه هم برای دل اون مادر که بچشو داشته میبرده بیرون، وای چه حالی داره الان اون مادر، خدا نصیب نکنه الهی
خدا ان شاء الله به حق 5 تن بهشون صبر کثیر عنایت کنه که واقعا سخته خدا بدادشون برسه
بچه که گناهی نداشته و حتما تو بهشته الان ولی واقعا خدا به پدر ومادرش صبر بده...
الهی آمین
- ۹۹/۰۶/۰۳
آخییی خیلی ناراحت کننده بود
خدا بهمون رحم کنه و صبرشون بدد