مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

  • ۰
  • ۰

فکر مریض

به نام خدا 

سلام 

بالاخره خانه جدید مامان و بابا چیدمان شد، امان از این پدرومادرها که اینقدر اثاث دارند یعنی بکوب کارکردیم تازه من تدارکات چی هم بودم. تو همین حین که خواهرم و زن برادرم وسایل آشپزخانه را چیدمان می‌کردند، منم اتاق خوابها رو، کمدهاشونو چیدمان میکردم، یکی دوبار رفتم تو آشپزخانه که دستمال را بشویم چون کمدها گرد و خاکی بودن، وقتی میرفتم داخل آشپزخانه زن برادرم انگار که روی خدانگهدار کلید کرده باشه، هی میگفت خدانگهدار... خدانگهدار... منم اهمیت ندادم و کارمو انجام می‌دادم وقتی اومدیم خونه هم یه بار دیگه گفت آخرشب که خوابیده بودم یه دفه یادم افتاد که آهان من تو پستهای اینستاگرام که مطالب آموزشیمو میذارم آخر پستهام میگم موفق باشید، خدانگهدار، پس این عصرتاحالا داشته منو دست مینداخت و مسخره میکرده، کلی خندم گرفت و پیش خودم گفتم خداراشکر، چون چندسال پیش هم دوباره تو یه موقعیتی قرارگرفت که پستی که بهم داده بودن خیلی دهن پر کن بود، فقط دهن پرکن وگرنه زحمت خیلی زیادی داشت و وقتی تواون پست قرارگرفت باز تا مدتها مسخره می‌کرد، یادم افتاد به حرف استادمون که هروقت دیدی مورد تمسخر دیگران قرار گرفتی بدون باش که داری پیشرفت میکنی و یه عده ی مسخره کنی که فکرشون مریضه و نمیتونن پیشرفت دیگران رو ببینن شروع به مسخره کردن می‌کنند... کلی تو دلم بهش خندیدم که اینقدر ضعیفه که نمیتونه موفقیت خانواده شوهرشو ببینه خود من همیشه تعریف ازخود نباشه با کسب موفقیت‌های اونا دلم خوش میشه و باعث افتخارم میشه، خلاصه دیشب بعداز شام همگی رفتند رو پشت بام و موکت پهن کردم و نشستند و چای و میوه و بعداز کلی صحبت خوابیدند و صبح هم بعداز صبحانه دوباره همگی رفتند که بقیه چیدمان را انجام بدن منم گفتم من خونه را مرتب  میکنم و میام مامان و خواهر بزرگم گفتند نه دیگه تو نیا کاری به اون صورت نیست ماهم تاظهر برمیگردیم تو بمون منم گفتم باشه همه رفتند من سریع نظافت خانه را انجام دادم و دورقم غذا اضافه مونده بود اونارو داغ کردم و سبزی خوردن و سالاد و ماست گذاشتم و دیگه ظهر شده بود که برگشتند وسایل سفره را آماده کردم و غذا خوردن و خانواده برادرم رفتند و خواهرم و بچش هم عصر رفتند و مامان و بابا هم باشوهرم رفتند خونشون که یه مقدار کار مردونه دیگه بود برای جمع کردن بخاریها که شوهرم رفت کمک بابا و القصه الان هم که مشغول وبلاگ نویسی هستم... ان شاء الله که همیشه خوش و خرم باشید و سلامتی نصیبتان... 

یا حق 

  • ۹۹/۰۶/۰۲
  • سهیلا کاظمی

نظرات (۱)

  • نسیبه حق شناس
  • خداقوت عزیزم

    خدا خیرتون بدد

    الهی بسلامتی و خوشی توی خونه جدید مامان دورهم جمع بشین

     

    خدانگهدار😉

    ای وااااای حالا یعنی منم فکر مریض دارم😀

    پاسخ:
    نه شما عزیزید
    ایشون بار اولشون نیست، چون روی ترش ما رو ندیدن تاحالا برای خودشون تاخت و تاز می‌کنند، عادت کردن یه جورایی، ولی مهم نیست ❤️

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی