به نام خدا
سلام
امروز تصمیم داشتم با دخترم بریم آمادگاه برای خرید کتاب های مورد نظر همه کارهامو از صبح انجام دادم که بعدازظهر کاری نداشته باشم و راحت و عاری از دغدغه و فارغ از کارهای خانه بتونیم بریم و برگردیم
ظهر که شد مامانم تماس گرفتند که عصر برو کارگاه خیاطی لباسامو از کارگاه تحویل بگیر و برام بیار بعدم بیا که یک قالیچه دارم میخوام از طرف مجتبی همون برادر مرحومم که دو سال پیش به رحمت خدا رفتند، هدیه کنم به مسجد بیا اسمشو درست کن بزن روی قالیچه و منو ببر تا مسجد
میگفت میخوام حتما تو این شبهای عید هدیه کنم، منم دیگه به مامانم نگفتم که عصر قراره برم اصفهان، گفتم باشه میام. بعد دخترم گفت پس چی شد تصمیمت عوض شد گفتم نه مامان تصمیمم عوض نشد ولی امروز کار عزیز رو انجام میدم فردا میریم اصفهان. که هم کار عزیز عقب نیفته چون اسباب کشی هم دارد هم ناراحت نشود. ما هم ان شاء الله فردا میریم اصفهان برای خرید، گفت باشه و قبول کرد
دخترم خداراشکر درکش بالاس... خدارا بابت همه چی شکر
- ۹۹/۰۵/۱۵
خدا شما و عزیزانتون را حفظ کنه
خداراشکر که خانواده ای فهمیده و گرم دارین