مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

مجموعه مطالب تربیت توحیدی ترنم

سلام من خلاصه ای از آموزه های تربیت توحیدی را برایتان بازگو میکنم

  • ۰
  • ۰

سلام دوستان 

چهار سال پیش خییلی هوای رفتن به کربلا به سرم افتاده بود خییلی دلم میخواست برم کربلا هر کس که میرفت مشهد بهش التماس دعا میگفتم و میگفتم از آقا بخواید که مجوز منو برای کربلا خودش امضا کنه اون سال بدجوری دلتنگ کربلا و بین الحرمینش شده بودم هر کس هم قسمتش میشد و میرفت کربلا موقع خداحافظی اشک تو چشمام حلقه میزد و میگفتم سلام منو به آقا برسونید و بهشون بگید که جواب سلام واجبه آقاا... همسرم وقتی فهمید خیلی دلم میخواد برم و بخاطر بچه هام که تنها میشن نمیرم بهم اجازه دادن که برم و خودشونم مراقب بچه ها باشن. اونروز از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم داشتم بال در می آوردم ، فرداش باهم رفتیم برای ثبت نام با کاروانی که قرار بود ببرن و بعدم رفتیم برای صدور گذرنامه و قرار شد برای 7 مهر پرواز داشته باشیم وقتی خیالم از بابت کارای سفرم بسوی سرزمین عشق و نور راحت شد ، با قوت هرچه تمامتر به تدارک تهیه و آماده کردن وسایل غرفه شهدا پرداختم ،  اونسال دومین سالی بود که بمناسبت هفته دفاع مقدس غرفه شهدا میزدم غرفه شهدای ما در گلزار شهدای بهارستان  کنار مزار شهدای گمنام قرار داشت. و کتابی که در مورد شهدا نوشته بودم تقریبا به انتها رسیده بود ، سعی کردم غرفه ام را با قاب عکسهای همون شهدایی که در موردشون نوشته بودم و از خانواده هاشون امانت گرفته بودم مزین کنم و با همکاری همسرم حوضچه ای از خون شهدا در ورودی غرفه ساختیم. همون روز دو تا از خانواده های شهدا که از قضا پسران شهیدشون در جبهه باهم دوست بودند همدیگر را پیدا کردند و برادر یکی از شهدا با یادآوری خاطرات شهیدشان اشک می ریختند روز ششم مهر ماه که قرار بود فردای آنروز که پایان هفته دفاع مقدس بود غرفه را جمع کنم و برای سفر آماده باشم ، تماسی روی تلفنم برقرار شد ، از طرف مدیر کاروان بود ، گفتند سفر لغو شده در همون لحظه گوشهایم کیپ شد و بقیه حرفهاش فقط بصورت صدا در گوشم پیچیده بود و دیگر هیچ نمی فهمیدم که چه میگوید به ناگاه اشک در چشمانم حلقه زد و به تابوت شهیدی که در کنار غرفه قرار داده بودم خیره ماندم و با صدای دختر بچه ای که با پدرو مادرش از غرفه ما دیدن میکردن و میگفت مامان شهید تو اینجا خوابیده ؟ بخود آمدم... غرفه را بدست یکی از دوستانم سپردم و به کنار مزار شهدای گمنام رفتم و گفتم شما میدونید چرا ؟ کجای کارم اشتباه بوده ؟ آیا خطایی کردم ؟ من میخواستم برم پابوس سیدالشهدا ای شهید سید از خدا بخواه که این راهو برام باز کنه منم قول میدم ان شاالله به قید حیات سال بعد دوباره غرفه شهدا را با برکت تر برپا کنم، قول میدم . اون شب و فردا شب هم تمام شد و غرفه را جمع کردیم و با شهدا گفتگوی محرمانمو کردم و اومدیم خونه ، خییلی بی حوصله بودم ، شوهرم گفتن خسته ای یا دلتنگ ؟ با بغض گفتم دیروز تماس گرفتند و گفتند سفرمون کنسل شده ... شوهرم گفت برای همین اینقدر ناراحتی ؟ اشکم درومد گفت خب لابد قسمت نبوده ، گفتم شما ناراضی بودی از تنها رفتن من ؟ گفت نه من خودم بهت پیشنهاد دادم. شما هم خودت بخاطر بچه ها دل نگران بودی گفتم من میمونم شما برو گفتم خداراشکر که شما راضی بودی. فرادش دوباره رفتم سر مزار شهدای گمنام و هر روز دعا میکردم  تا اینکه دهم مهرماه که شد دوباره تماس گرفتند و گفتند که سفر به حول و قوه ی الهی برقراره و نوزدهم مهرماه حرکت است اون لحظه لحظه ای بود که دیگه از خود بیخود شده بودم و از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و سوار ماشین شدم و رفتم سر مزار شهدای گمنام و اونجا از خدا و شهدا تشکر کردم و بالاخره نوزدم مهرماه راهی کرببلا شدم و سفری خاطره انگیز ، چون اول محرم و مراسم تعویض پرچم گنبد را همونجا از نزدیک دیدم و خیلی از مراسمات و عزاداریهای خاص اون ماه را در محل خودش دیدم و متحول شدم. اما حیفم از این می آید که احساس میکنم چون بار اولم بود و نابلد و فکر میکنم بهره ی کافی نبردم و از خدا میخوام که باز هم قسمتم بشه و دعوتم کنن و دوباره برم.

سال بعد طبق قولی که به شهدا داده بودم غرفه شهدا را با عظمت و شکوه هرچه تمامتر برگزار کردم طوریکه تو ناحیه رتبه اول شدیم . 

اللهم الرزقنا کربلا 

  • ۹۹/۰۴/۱۲
  • سهیلا کاظمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی